چرا برابری برای رشد جامعه ضروری است؟

رابینسون با اشاره به اهمیت برابری و عدالت برای رشد بشر، نظریه "پینکر" که از نابرابری دفاع کرده و برابری را امری ناعادلانه می داند، را مورد نقد قرار داده و نقاط ضعف آن را بررسی می کند.

نابرابری این روزها به بحث مهمی در همه مجامع تبدیل شده است به صورتی که حتی پلوتوکرات ها هم در اجلاس داووس که نماد تجمع رهبران سرمایه داری است، درباره عواقب نابرابری سخنرانی کرده و از فراگیری آن ابراز ناخرسندی می کنند. گرچه توجه ایشان به نابرابری از جنبه خطری است که آن ها را تهدید می کند و بیشتر برای حفظ منافع شخصی است. در واقع آن ها معتقدند نابرابری اگر بیش از اندازه فراگیر شود اولین کاری که می کند این است که علیه سرمایه داری و ثروت مردم را متحد می کند. پس باید جلوی این امر ، به هر طریقی گرفته شود. البته هستند افراد دیگری از متفکران و محققان که خالصانه و صادقانه، نه مانند سرمایه داران و پلوتوکرات ها که برای حفظ منافع خود این کار را می کنند، مدافع برابری و مخالف نابرابری هستند.

بسیاری از این افراد عقیده دارند، سیستمی که اجازه می دهد تعداد زیادی از مردم در تامین مایحتاج خود ناتوان باشند و تعداد کمی، برنامه ساخت فضاپیمای خصوصی و سفرهای فضایی خودشان را دنبال کنند سیستم سالمی نیست و این پدیده غیر قابل پذیرش است.

با این حال همچنان برخی نظرات و استدلال هایی وجود دارد که مخالفت با نابرابری را درست نمی دانند و معتقدند نابرابری، اساسا مسئله مهمی نیست. «استیون پینکر» در کتاب جدید خود با عنوان « الان زمان روشنگری است» این مسئله را عنوان می کند که خود نابرابری اینقدرها اهمیت ندارد که مردم بخواهند درباره اش صحبت کنند. پینکر مدعی است که نابرابری «بعد اساسی رفاه انسان نیست» و «افزایش نابرابری لزوماً بد نیست». او گرچه اذعان می‌کند که نابرابری اقتصادی در حال افزایش است، اما استدلال می‌کند که این اشتباه است که «وجود نابرابری را مثال نقضی برای پروژه توسعه و پیشرفت بشر» بدانیم.

پینکر برای اثبات نظرش استدلال می کند که: «مردم به اشتباه نابرابری و فقر را با هم ترکیب می کنند. با اینکه این دو لزوماً به هم مرتبط نیستند. ما می توانیم دنیایی را تصور کنیم که در آن پنج نفر زندگی می کنند که چهار نفر از آنها یک میلیون دلار و یکی از آنها یک میلیارد دلار دارند. در این دنیا نابرابری زیادی قطعا وجود دارد. بالاخره یک نفر ۱۰۰۰ برابر بقیه ثروت دارد. اما با این وجود هیچ کس از این پنج نفر، فقیر نیست. به همین ترتیب، برابری بیشتر، لزوماً فقر را کاهش نمی دهد.» پینکر برای فهم این مسئله داستان دو دهقان فقیر را روایت می کند که تنها تفاوت بین آنها این است که یکی از آن ها یک بز دارد در حالی که دیگری بز و گوسفندی ندارد. یک روز دهقان فقیر جادوگری را می بیند که به او می گوید می تواند یک آرزویش را برآورده کند. دهقان فقیر آرزو می کند که بز همسایه اش بمیرد، وقتی بز همسایه مرد، درست از است که هر دو دهقان برابر می شوند، اما این برابری هیچ تاثیر مثبتی روی زندگی آن ها ندارد. پینکر در ادامه می گوید یکی از بزرگترین نیروهای برابر کننده جوامع در طول تاریخ جنگ بوده است:« اگر یک دهکده در جنگ با خاک یکسان شود، طبیعتا همه ما به یک اندازه بی خانمان می شویم اما این به نفع هیچ کداممان نیست. این مثال ها ثابت می کند که برابری دارای ارزش ذاتی نیست. و ضروری نیست همیشه از آن دفاع کرده و وجودش را برای زندگی و رشد بشر لازم بدانیم.»

گرچه نظر پینکر به ظاهر جذاب است اما نقدهای زیادی به آن وارد است و نمی توان به سادگی آن را پذیرفت.

برخی از منتقدین پینکر استدلال او و مثال هایش را بی ربط با موضوع برابری می دانند. پینکر در مقابل کسانی که می گویند نابرابری در جهان زیاد شده است و این غیر قابل قبول است می گوید شما اگر دنبال برابری هستید باید خواهان جنگ باشید زیرا جنگ یک عامل مهم برای ایجاد برابری است. پینکر میخواهد بگوید شما با فقر مشکل دارید اما به اشتباه برابری را مقدس دانسته و گمان می کنید برابری، فقر را برطرف می کند با اینکه چنین نیست. در پاسخ این ادعای پینکر باید بگوییم که «باشه، خب. مشکل من دقیقاً مربوط به نسبت ثروت نابرابر بین افراد بالا و پایین جامعه نیست، بلکه این است که برخی افراد بسیار کم دارند در حالی که برخی دیگر بسیار دارند، یعنی در حالی که تو همه چیز داری و زندگی تو آسان است تعداد زیادی هیچ چیزی برای گذران امور زندگی ندارند. نکته واضحی وجود دارد که پینکر به آن توجهی ندارد. در واقع وقتی فقر وجود دارد، و همه در جامعه میلیون ها دلار نداریم، بازنگری در توزیع منابع امری لازم و حیاتی است که با فقرزدایی ارتباط زیادی دارد.»

البته پینکر برای این اعتراض و نقد، خود را آماده کرده است. او در جواب به این انتقاد سعی می کند نشان دهد که نه تنها نابرابری و فقر از لحاظ تئوری ارتباطی با هم ندارند، بلکه جامعه در حالت نابرابری کمک بیشتری به رفع فقر می تواند بکند. او معتقد است به موازات افزایش نابرابری در سراسر جهان، فقر مطلق در حال کاهش است. ثروتمندان ممکن است ثروتمندتر شوند، و ممکن است خیلی سریعتر از فقرا به سودهای کلان دست یابند، اما فقرا نیز در این میان از فقر خارج شده و به ثروت می رسند. پینکر برای نمونه به سبک و سطح زندگی فقرای امروز در مقایسه با ثروتمندان گذشته اشاره می کند، و می گوید مردم فقیر امروزی تلفن همراه و یخچال دارند، در حالی که ثروتمندان در سال ۱۹۱۰ چنین امکاناتی در اختیار نداشتند، می توان گفت ثروتمندان در سال های دور به زندگی امروز فقرا غبطه می خورند. پینکر معتقد است این تصور که کیک اقتصاد در حال تقسیم شدن است،و اگر من سهم بیشتری برداشتم لزوما شما سهم کمتری نصیبتان می شود اشتباه است، زیرا اندازه کیک "ثابت" نیست بلکه: من می توانم سهم بیشتری از آن بردارم در عین حال شما هم می توانید سهم بیشتری بردارید، چون ما با هم می توانیم کیک بزرگتری درست کنیم که همه سهم بیشتری از آن داشته باشیم، در این صورت همه برنده ایم و سهمی از کیک اقتصاد داشته ایم.

علاوه بر این، پینکر از این بحث نتیجه می گیرد که ما نباید افراد ثروتمند را به خاطر فقر فقرا، سرزنش کنیم: «وضعیت "طبیعی" انسان ها فقر است (از آنجایی که همه ما برهنه و گرسنه به دنیا می آییم)، بنابراین اینطور نیست که افراد ثروتمند سهم فقرا را دزدیده باشند.» پینکر این حس بدبینی به ثروتمندان را نشات گرفته از تمایل انسان به نسبت دادن همه رنج ها به نیروهای بدخواه می داند و صراحتا می گوید: «ثروتمندان در مصیبت فقرا مقصر نیستند، ثروت من عامل فقر شما نیست، دستاوردهای مالی ثروتمندان غیرقانونی به دست نمی‌آیند.» او در اینجای بحث خود به استدلال رابرت نوزیک برای مشروعیت بخشیدن به تفاوت‌های شدید در ثروت استناد می‌کند:« اگر جی.کی. رولینگ (نمونه اصلی نوزیک از ویلت چمبرلین استفاده می‌کرد)، بگوید میلیون ها نفر حاضرند برای خواندن کتاب هایم به من پول بدهند، ثروتی که از این طریق به دست آورده ام چرا نامشروع است؟»

این استدلال ها به نفع نابرابری زیاد پیچیده نیستند، و بیشتر دارای جذابیت ژورنالیستی بوده و وسوسه انگیز هستند. پینکر تنها کسی نیست که تاکنون علیه برابری استدلال کرده است بلکه چارچوب اصلی بحث او همان چارچوبی است که هری فرانکفورت در کتابش با عنوان«درباره نابرابری» مطرح کرده است، و نکات مشابهی در این خصوص توسط پیروان رند، دان واتکینز و یارون بروک در کتاب«برابری، ناعادلانه است» بیان شده است.

نتیجه‌ای که این استدلال‌ها خواننده را به آن سوق می‌دهند تا حدودی رادیکال است، چون در نهایت شما به این نتیجه می رسید که اساساً هیچ بی‌عدالتی ذاتی در سرمایه‌داری وجود ندارد. درست است که ما یک تعهد اخلاقی برای مبارزه با فقر داریم، اما سرمایه‌داری این کار را به خوبی انجام می‌دهد و استانداردهای زندگی مردم را در طول قرن‌ها به طور مداوم بهبود می‌بخشد.

این استدلال ها به نظر من رنگ و بوی رادیکال به خود گرفته است زیرا در پی توجیه منطقی وضع موجود هستند. این استدلال ها حتی می توانند وضعیت نظام فئودالی را نیز توجیه کنند چه برسد به اوضاع امروز ما.

فرض کنید با همین حرف ها، دهقانان فقیری که روی زمین اربابشان کار می کنند و فقط غذا و جای خواب و اندکی از محصول به عنوان دستمزد دریافت می کنند زندگیشان به مرور بهبود می یابد و چون ارباب نسبت به سلامتی و غذا و رفاهشان مراقبت ویژه ای دارد تا نیروی کارش از بین نرود کیفیت زندگیشان نیز بهتر از قبل می شود. اما در این میان این نکته نادیده می ماند که ارباب در واقع بدون انجام هیچ کاری ثروتش بیشتر می شود و کمی هم به دهقانان می بخشد تا در نهایت بتوانند بهتر برایش کار کنند. درست است که دهقانان بهره ای از این مناسبات می برند اما نسبت سهمشان در برابر سهم ارباب در واقع هیچ است.

همانطور که می بینید بر مبنای نظریه پینکر و فرانکفورت، نظام سرمایه داری کاملا توجیه پذیر و عادلانه است زیرا در عین حال که ثروت ارباب رشد می کند دهقانان نیز از زمین بهره ای می برند و هرچقدر ثروت و دارایی ارباب بیشتر شود وضع زندگی دهقانان هم بهبود می یابد.

در چنین نظامی ارباب به دهقانان می تواند همین حرف ها را بزند:" شما نسبت به دهقانان ۱۰۰ سال پیش زندگی خیلی بهتری دارید پس سعی کنید بهتر و بیشتر کار کنید تا بهبود بیشتری را در زندگیتان شاهد باشید. دنبال مقایسه ثروتتان با ثروت من نباشید چون این مسئله مهمی نیست . اگر فکر می کنید زمین های مرا آتش بزنید تا با هم برابر شویم باید توجه داشته باشید که در آن صورت شما هم همه چیزتان را از دست خواهید داد، گرچه من فقیر می شوم ولی این تاثیری در رشد یا ثروتمند شدن شما نخواهد داشت."

وقتی استدلال های پینکر را در نظام فئودالی شبیه سازی می کنیم ایرادات آن واضح تر به چشم می آید . اساسا مسئله این نیست که در این سیستم زندگی طبقات فرودست نسبت به گذشته بهبود می یابد بلکه مسئله این است که اگر مناسبات تغییر می کرد و نظام اقتصادی به گونه ای دیگر تنظیم می شد اساسا وضعیت آن ها متفاوت از اکنون بود.

برای مثال: من اگر پایم روی گردن شما باشد، می‌توانم به آرامی فشار را کم کنم و به شما بگویم که وضعیت شما در حال بهبود است، اما سوال این نیست که "آیا این وضعیت بهتر از قبل است یا خیر، بلکه سوال این است که اساسا چرا باید چکمه شما روی گردن من باشد ؟ وضعیت من آنطور که باید خوب باشد خوب نیست و این بهبود نسبت به قبل، ربطی به خوب بودن وضعیت ندارد. ما نباید وضعیت مردم فقیر آمریکا را با نگاه کردن به وضعیت مردم فقیر آمریکایی در دوران رکود بزرگ یا سالهای ۱۷۰۰ مقایسه کنیم و بعد نتیجه بگیریم که اوضاعشان بهتر شده است بلکه از اساس باید بپرسیم چرا فقرا همچنان باید در موقعیت فقر قرار داشته باشند. این مسئله اصلی است.

اگر حرف های پینکر را بپذیریم فئودال ها و بارون های قرن ۱۹ به راحتی با نشان دادن یک نمودار خطی از رشد دستمزد کارگران، می توانند بگویند درست است که ثروت ما زیاد شده است اما اتفاقا زندگی فقرا نیز در طول این سال ها بهتر شده و در این میان هیچ امر خلاف عدالتی رخ نداده است.

اما آنچه اهمیت دارد این است که بدانیم با تنظیم مناسبات اقتصادی به نوعی دیگر و توزیع متفاوت قدرت و ثروت، زندگی برای افراد فرودست و فقرا آسان‌تر خواهد شد، بدون اینکه زندگی برای طبقات بالا سخت‌تر شود. این همان اتفاقی است که اگر جامعه منابع خود را به گونه ای متفاوت تخصیص دهد، می تواند رخ دهد.

بیایید تصور کنیم که همه ما در یک کشتی نشسته ایم و کشتی غرق شده است. ۹ بازمانده که هنوز زنده هستند به سه گروه تقسیم می شوند و به قطعات مختلف کشتی که روی آب مانده می چسبند. گروه اول ۳ نفر هستند که به یک جزیره می‌رسند، گروه دوم به جزیره‌ای دیگر می‌رسند و سومین گروه گم شده اند و بقیه فکر می کنند آن ها غرق شده اند. گروه ۱ شکلی از حکومت مشابه کمونیسم شوروی را در جزیره تشکیل می دهد: همه خوک ها برابرند اما برخی برابرتر از دیگران هستند. یک فرد یک حکومت توتالیتر ایجاد می کند که با استفاده از نیروی قهری بر دو نفر دیگر حکومت می کند.

گروه ۲ در جزیره خودشان مبنا را بر عدم زور و اجبار می گذارند و همه آزادی دارند، و هیچ کس، دیگری را مجبور به انجام کاری نمی کند. اما در این میان یکی از این سه نفر به یک منبع غذایی دست پیدا می کند و به دو نفر دیگر می گوید اگر می خواهید سهمی به شما بدهم ، باید برای من کار کنید. البته که شما مجبور نیستید پیشنهاد من را قبول کنید.

سرمایه داری دقیقا اینگونه عمل می کند: هیچ کس شما را مجبور به انجام کاری نمی کند، اما اگر نیروی کار خود را نفروشید، هلاک خواهید شد و رنج زیادی در زندگی خواهید برد.

پینکر، راکفلر و سرمایه داران در چنین موقعیتی می گویند: به دو جزیره نگاه کنید. یکی کمونیسم را جلوی چشم ما نشان می دهد، در جزیره دیگر هم سرمایه داری در برابر ما است. در کمونیسم،درست است که همه با هم برابرند، اما در واقع اینگونه نیست و به همین دلیل سطح زندگی عموم مردم پایین می ماند. اما در سرمایه داری، ممکن است نابرابری وجود داشته باشد، اما وضع مردم همیشه در حال بهتر شدن هستند. آیا سرمایه داری عالی نیست؟ چگونه می توان آن را نقد کرد؟

در همین حال که طرفداران سرمایه داری در حال شمردن امتیازات آن هستند متوجه می شویم که اعضای گروه ۳ غرق نشده بودند بلکه در یک جزیره دیگری زندگی می کنند، آنها در جزیره خودشان موفق شدند یک جامعه برابری طلب واقعی را ایجاد کنند. در جامعه آن ها اینطور نیست که همه یکسان باشند و در یک سطح مساوی زندگی کنند، اما آنها از قانون «از هرکس به اندازه توانایی توقع کار است، به هرکس به اندازه نیازش داده خواهد شد» پیروی کردند: هرکس تا آنجا که می‌توانست کار و تلاش کرده است و به اندازه‌ای که لازم بوده به او از ماحصل تلاشش داده شده است. در این جزیره از آنجایی که مردم خدمتکار یا برده نیستند و به همه فرصت برابر برای تحقق پتانسیل شان داده شده است، در کنار هم دست به نوآوری زده و ثروت جمعی جزیره را در طول زمان گسترش داده اند.

رهبران جزیره دوم هر کاری می کنند که به ما بگویند شرایطی که در جزیره دوم برقرار شده است امری اجتناب ناپذیر است و در مقایسه با اوضاع جزیره ۱ بسیار انسانی تر و عادلانه تر است. اما حرف ما این است که جزیره سوم نشان می دهد که دو نمونه دیگر اجتناب ناپذیر نیستند و امکان ظهور نظام های دیگری نیز وجود دارد.

با توجه به «آنچه می‌توانست باشد»، به جای آنچه هست یا بوده، می‌توان متوجه شد که چرا این استدلال که «ثروت من باعث فقر تو نمی‌شود» نادرست است. ثروت من عامل مستقیم فقر شماست، زیرا من می‌توانم هر لحظه که بخواهم فقر شما را کاهش دهم و عمداً تصمیم گرفته‌ام این کار را نکنم و ثروتم را برای خودم نگه دارم، همانطور که تصمیم دولت مبنی بر گرفتن مالیات ثابت به جای توزیع مجدد ثروتم بین فقرا، دقیقا به همین معنی است که چیزی قرار نیست به شما برسد.و این تصمیمی است که در نهایت منجر به فقیر ماندن شما می شود. ممکن است درست باشد که تکه کیک من همزمان با تکه کیک شما رشد کند، زیرا برخی از نوآوری های جدید مجموع ثروت جامعه را افزایش می دهد، اما این بدان معنا نیست که چیزی به نام «توزیع» وجود ندارد. مقدار کیک ثروت در هر زمان و شرایطی، همچنان بین افراد توزیع می شود، و اگر شما سهم کمتری دارید به این دلیل است که من از سهم بیشتر خودم حاضر نیستم به شما بدهم. پینکر اساسا با توزیع مخالف است زیرا ثروت را محدود نمی داند که معتقد باشد برای رفع فقر فقرا باید ثروت سرمایه داران را محدود کرد یا از آن ها چیزی گرفت بلکه معقتد است ثروت به صورت تصاعدی رشد می کند و در این میان هر کسی سهم خودش را بر می دارد و اوضاع همه به مرور بهتر می شود. اما جالب است که پینکر به این اشاره نمی کند که همان ثروتی که محدود نیست و تصاعدی رشد می کند هم، مجددا در حال توزیع بین افراد است و سهم سرمایه دار باز هم بیشتر است و همین باعث فقر دائمی فقرا شده است گرچه در این میان فقرای دوران ما به نسبت فقرای دوران قبل بهره بیشتری از مواهب مادی دارند اما نکته مهم این است که همچنان رعیت و فقیر و فرودست هستند و تبدیل به ابرثروتمند نشده و نمی شوند.

ادعای برابری طلبان این است که در شرایط فعلی از ثروت در جای مناسب خودش استفاده نمی شود و ثروتی که سرمایه داران در اختیار دارند می تواند مشکلات زیادی از جامعه را برطرف کند. در حالیکه صرف تفریحات و سرمایه گذاری های بیهوده و ... می شود.

در مثال نوزیک و بهره عادلانه نویسنده کتاب از سود فروش کتابش، پینکر یک مغلطه کرده است زیرا اساسا مثال نوزیک ربطی به بحث پینکر ندارد. زیرا در مثال نوزیک کتاب حاصل تلاش نویسنده بوده است اما سود معدنی که کارگران در آن زخمت می کشند و تحت شرایط سخت کاری و استثمار دستمزدی قرار دارند، حاصل تلاش صاحب معدن نیست که همه سودش به او تعلق بگیرد و از نظر اخلاقی عادلانه هم باشد. علاوه بر اینکه کسب ثروت از هر طریقی، منافاتی با لزوم بخشش مازاد نیاز آن، ندارد و این دو بحث کاملا از هم جدا هستند.

خوب است در اینجا به این حقیقت اشاره کنم که اساس توزیع ثروت به معنی توزیع قدرت نیز می باشد. و این جنبه از ماهیت ثروت، مناسبات ناعادلانه بیشتر و عمیق تری را به وجود می آورد.

این اتفاق حاصل توانایی هایی است که ثروت به صاحبش می دهد. یک فرد سرمایه داری را تصور کنید که می تواند هر چه بخواهد خرج کند. حالا فکر کنید او تصمیم بگیرد ثروتش را در حوزه ای هزینه کند که تاثیر مستقیم روی زندگی شما گذاشته و زندگی شما را خراب کند. از آنجا که او ثروت دارد، می تواند این کار را انجام دهد: می تواند مکان های مورد علاقه شما را بخرد و آنها را خراب کند، می تواند فیس بوک و توییتر را بخرد و مانع از برقراری ارتباط آنلاین شما شود، می تواند محل کار شما را بخرد و شما را اخراج کند. او هر کاری که انجام می دهد، بدون توسل به اجبار دولتی و با استفاده از مکانیسم های صرفاً بازار آزاد انجام می دهد. اما چون پول، تولید قدرت می کند، در حقیقت توزیع نابرابر پول، توزیع نابرابر قدرت است و این مرد توانایی دارد جامعه و مناسباتی که دوست دارد را بسازد اما در مقابلش شما یه عنوان کسی که ثروتمند نیستید، چنین توانایی ندارید.

این واقعیت، دلیل دیگری است که نشان می دهد پینکر اشتباه می کند که می گوید ثروت ثروتمندان ربطی به وضعیت فقرا ندارد. داشتن ثروت به معنای داشتن توانایی‌های خاص است که می تواند کل جامعه را تحت تاثیر قرار دهد.

برخی شاید هنوز متوجه بلایی که نابرابری اقتصادی بر سر جامعه می آورد نشده باشند . در ذهن آن ها برابری اقتصادی به اندازه برابری سیاسی اهمیت ندارد. در حالی که تا وقتی نابرابری اقتصادی وجود دارد، وجود برابری سیاسی غیرممکن است. همه افراد ممکن است «در برابر قانون برابر باشند»، اما اگر یکی بتواند ارتشی از وکلا را استخدام کند و دیگری نتواند، آنگاه این دو فرد در دادگاه هرگز برابر نخواهند بود. اگر من صاحب یک شبکه خبری یا وب‌سایت باشم و بتوانم از آن‌ها برای پیشبرد و ترویج و تبلیغ دیدگاه‌های سیاسی خودم استفاده کنم، در حالی که شما ۱۲ ساعت در روز کار می‌کنید و حتی فرصت ندارید تا در تجمع اعتراضی شرکت کنید ، وضعیت ما برابر نیست. بارزترین روشی که در آن نابرابری اقتصادی از برابری سیاسی جلوگیری می کند، مشارکت در مبارزات انتخاباتی و لابی گری است. حتی اگر بتوانید اصلاحات مالی و شفافیت هزینه های مبارزه های انتخاباتی را به تصویب برسانید و به همه نامزدها بودجه عمومی بدهید، باز هم افرادی مانند بلومبرگ و سوروس قدرت منحصر به فردی برای رساندن صدای خود به جامعه دارند. باید قبول کنیم که هیچ برابری سیاسی واقعی بدون برابری اقتصادی وجود ندارد، زیرا پول به عنوان نوعی قدرت اجتماعی عمل می‌کند، و گفتن اینکه «همه در برابر قانون برابر هستند» در دنیایی که میلیاردرها در آن حضور دارند،خنده دار است.

نکته ای که همواره بر آن تأکید کرده‌ایم این است که ما در واقع به دنبال برابری اقتصادی به‌عنوان راهی برای برابر کردن قدرت هستیم نه برابر کردن دارایی‌ها: یعنی برابری طلبی ما به این معنا نیست که همه ما باید یک کت و شلوار مانند همدیگر بپوشیم، بلکه منظور و هدف ما این است که همه ما باید در تصمیم‌گیری در مورد محل کار خود مشارکت داشته باشیم. همه ما باید شانس برابر خوشگذرانی در ساحل و داشتن تجربیات لذت بخش و انجام کارهای معنادار در زندگی خود را داشته باشیم. برابری می تواند دلالت بر "یکسانی" داشته باشد، اما ما معتقدیم برابری در این معنا خودسرانه، مخرب و ناعادلانه خواهد بود. برابری طلبی ما از یک غریزه اخلاقی ناشی می شود که وقتی برخی افراد به طور خودسرانه قدرت را بر دیگران اعمال می کنند این وضعیت را ناعادلانه تشخیص می دهیم، و معتقدیم اگر همه ما به رفاه و رشد جامعه کمک می کنیم، پس همه باید در آن سهیم باشیم. این معنایش تنفر از ثروت نیست، بلکه این باور است که همه باید در آن سهیم باشیم، و این که هر کس چه میزان ثروت به دست می آورد نباید مشروط به محل تولد یا خانوده ای که در آن به دنیا آمده است باشد.

در انیجا باید به این نکته توجه داشته باشیم که برخی از اندیشمندان لیبرال برابری در فرصت ها را منشا برابری اصیل می دانند و برابری در نتیجه را با استناد آنچه در شوروی رایج بود و پیگیری می شد امری نامعقول و خلاف عدالت می دانند. این فلسفه می تواند حجم بسیار زیادی از نابرابری ثروت را توجیه کند، زیرا تا زمانی که همه فرصت ثروتمند شدن را داشته باشند، وجود تفاوت های زیاد در ثروت، غیرقابل اعتراض است چون همه فرصت کسب آن را داشته اند. برابری فرصت ها یک ایده آمریکایی است در واقع می توان گفت یک رویای آمریکایی است که لیبرال ها آن را هر روز با صدای بلند ترویج می کنند .آنها می گویند برابری فرصت ها یک شایسته سالاری واقعی را نشان می دهد:" فقیر به دنیا آمدن اهمیتی ندارد، زیرا اگر تلاش کنید شما هم می توانید ثروتمند باشید".

اما باید بگوییم که متأسفانه، حفظ تمایز بین برابری فرصت/ برابری نتیجه، غیرممکن است. به این دلیل که فرصت‌ها لزوماً بین نسل‌ها دست به دست می‌شوند و هیچ وقت همه با هم از نقطه صفر شروع به مسابقه نمی کنند، «شروع کردن افراد در موقعیت برابر» تقریبا غیر ممکن است. اگر همه ما از بدو تولد با موقعیت خانوادگی مشابه، ثروت یکسان، ترکیب ژنتیکی شبیه به هم، موقعیت مکانی یکسان و با دوستان و روابط اجتماعی مشابه شروع کرده باشیم و شانس و تصادف یکسانی برایمان پیش آمده باشد، ممکن است ایده برابری فرصتی که لیبرال ها می گویند، معنی‌دار باشد. در این صورت نیز صحبت از برابری فرصت ها شاید در صورت امکان تنها برای یک نسل صادق باشد. یعنی من و شما ممکن است فرصت های یکسانی داشته باشیم و به نتایج متفاوتی دست یافته باشیم. اما نتایج متفاوت ما به فرصت های متفاوت فرزندانمان تبدیل می شود. حتی اگر یک فرد میلیاردر، ثروت خود را از طریق یک فرآیند منصفانه و فرصت برابر به دست آورده باشد، فرزندان او، از تمام مزایای پول و ثروت برای کسب موقعیت برخوردار هستند.

برای ارائه فرصت‌های برابر معنادار، باید دائماً نتایج نابرابر را در جامعه مجددا تنظیم کنیم. راه برای دادن فرصت برابر به یک کودک فقیر در کنار یک کودک ثروتمند این است که والدین کودک فقیر از فقر خارج شوند، یعنی همان چیزی که برابری در نتایج تا حدودی به دنبال آن است. در غیر این صورت، اگر به طور مداوم با توزیع مجدد منابع میزان بهره مندی از ثروت را تنظیم نکنید ، در طول زمان یک سیستم طبقاتی در جامعه ایجاد خواهد شد.

کد خبر: 74885

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 3 + 9 =