به گزارش آتیهآنلاین، حرکت در امتداد خیابانهای جنوب پایتخت، فاصله عمیق جنوب با شمال شهر را نمایان تر می کند، میدان خراسان و بعد خاوران و انوری زاده را پشت سر می گذارم، از تمام کوچه پس کوچه های اینجا بوی تند فقر به مشام می رسد و نگاه های غم زده و صورت های آفتاب سوخته مردمانش از زندگیهای سخت آنها پرده برمیدارد. با نزدیک و نزدیکتر شدن به مقصد آشوبی در دلم برپا می شود که قرار است روایتگر چه سطح از زندگی یک زن سرپرست خانوار کارگر باشم.
مقصد اولم کوچه جنب مسجد امام حسن عسگری (ع) است به این نشانی که می رسم از تاکسی پیاده می شوم؛ اینجا خانه زنی ۶۳ ساله است که الان پرستاری دختر و خواهرش را می کند، نشانی اش را از خیریه موعود گرفته ام. با تماسهای مکرر سرانجام پلاک دقیقش را پیدا میکنم؛ پشت تلفن آرامش صدایش مرا امید می دهد دعا می کنم که آرامشش واقعی باشد و طوفانی در راه نباشد.
به کوچه که وارد میشوم زنی چادری که دور و برش را می پاید توجه ام را جلب می کند حدسم این است که خودش باشد خودم را که معرفی می کنم او با گشادهرویی مرا به منزل دعوت می کند.
کلید را که به در میاندازد به محض ورود به من یادآوری میکند که خم شوم و مراقب باشم که ورودی در گود و عمیق است.
او می رود و من هم به دنبالش. تاریک است و بویی کپکی و نم گرفته وارد ریه هایم می شود. ناگزیر چراغ قوه تلفنم را روشن می کنم و در پی او راه پله های تنگ و باریک را به بالا طی می کنم. نفس نفس زنان هرچه که به سقف چرکین ساختمان نزدیک تر می شویم واقعیت روزگار مشتقت بارش بر من روشن تر می شود.
به پاگرد اول که می رسیم خودش می ایستد و نفس عمیقی میکشد و میگوید: اینجا مسیر رفتن به پشت بام مسجد است جای خیلی کوچکی است و تمیز هم نیست. اجاره اش ۸۰۰ هزار تومان است و ۱۰ میلیون پیش که آن را خیریه موعود پرداخت کرده است.
نفسش که تازه می شود پاگرد دوم و سوم را هم پشت سر می گذاریم. آبگرمکن بلند وقدیمی پاگرد طبقه آخر و روبروی در ورود به منزل توجهم را جلب میکند که اصلا مگر جای این باید اینجا باشد. همین صحنه کافی است که نسبت به تنگی فضای داخل منزل به یقین برسم. قبل ورود به منزل میگوید: آبگرمکن خوبی نیست و قدیمی است و بیشتر اوقات کار نمی کند.
ماه رمضان حسرت هندوانه ای به دلمان مانده است
به دنبالش وارد منزل می شوم، نگاه دقیقم را سریع در فضای داخل خانه می چرخانم، بهم ریختگی و رو بودن همه چیز خانه از تشک و لحاف گرفته تا رخت و لباس چرک و کثیفی که در گوشه ای از فضایی شبیه حمام مانده اند دلم را مچاله می کند. شنیده بودم که خواهرش را پرستاری می کند. کمی آن طرف در ورودی خواهرش پشت به ما ایستاده است برمیگردد و بریده بریده میگوید: بفرمایید اینجا همه چیز شکسته و داغان است. به نشستن دعوتم می کنند، اما وقتی من را حیران و شوک زده در حال عکاسی (پیشتر اجازه اش را گرفته بودم) می بینند مشتاق تر می شوند که با اشاره به کمدها و کشوهای شکسته که لباس مندرس و پارچه های شبیه ملحفه از آنها آویزان است عمق رنج و نداری شان را مستندتر روایت کنند. او با اشاره به کمدهای شکسته و لولادر رفته میگوید: اینها را مردم خدا خیرشان بدهد داده اند سالم نیستند اما از هیچ بهتر است.
می بینم که از اتاق و آشپزخانه خبری نیست هر چه که هست در فضایی ۳۰ تا ۴۰ متری خلاصه می شود، کابینتی وجود ندارد، اینجا انتهای همین فضای محقر سینک ظرفشویی ای هست که حوالی آن ظروف مسی و ملامین لب پر و قابلمه های کوچکی که تفلون ای نمانده بر آنها و خالی از هیچ اند، جلب توجه میکند.
گاز صفحه ای کهنه سیار درست مقابل سرویس بهداشتی است در شکسته توالت با تیر آهنی تکیه داده به کمد زیر گاز بسته نگه داشته است کمی آن طرف تر نگاهم به تشت لباسهای کثیف بر در حمام خیره میماند و همزمان عکسی که می گیرم او میگوید: لباسشویی که ندارم حتی برای شستشوی دستی رخت ها چند روزی است می خواهم تاید بخرم که نتوانسته ام و بدون مکثی همزمان که یخچال کوچکش را با انگشت اشاره نشان می دهد به ناگاه بغضش میترکد و گریان میگوید: خالی است خالی، ماه رمضان حسرت یک هندوانه به دلمان مانده است، کاسه ای حلیم و آش و یا غذای گرم که توقع زیادی است. همسایه ها هم غذاییکه می آورند اغلب یخ زده و مانده است، گرم می کنم و باهم می خوریم.
پرستاری سالمند آلزایمری خیلی سخت است
نفس صاحبخانه که سر جا میآید از او میخواهم که زندگی اش را روایت کند، در جوابم، خودش را طیبه کربلایی بهرام ۶۳ ساله معرفی میکند و روایت سرگذشت زندگی اش را از سالهای گذشتهای که پرستار سالمندی آلزایمری بوده است، شروع میکند و میگوید: شوهرم معتاد بود و با وجود ۳۰ سال زندگی با او ، ۵ سال پیش طلاق گرفتم و بعد آن پنج سال پیرزنی آلزایمری را برای ماهی ۶۵۰ هزار تومان پرستاری میکردم، او از روزگارش هیچ نمی فهمید و تمام کارهایش را انجام می دادم، اوایل پوشک کردنش سخت بود اما عادی شد چند باری به حرفم گوش نکرد و لحظه ای حواسم نبود که از پله ای افتاد و دچار شکستگی شد، بعد از اینکه خانواده اش او را به مرکز سالمندان بردند دیدم این کار خیلی سختم است و دور پرستاری را خط کشیدم، پس از آن مدت کوتاهی برای نیروهای دانشجویی که با خیریه موعود همکاری میکردند آشپزی میکردم، خیریه بیستم هر ماه ارزاق می دهد در حد چند کیلویی برنج و کمی حبوبات و روغن و به دخترم هم ماهی ۳۵۰ هزار تومان. کمیته امداد امام خمینی (ره) هم ماهی ۳۵۰ هزار تومان می دهد. یارانه هم می گیریم اما با این گرانی ها چیری نمی ماند.
از بیمه اش که می پرسم بلافاصله جواب می دهد: خدا خیرت دهد بیمه کجا بود من برای خرج زندگی ام مانده ام پول حق بیمه ندارم، بیمه سلامت داشتم که امسال هم پرداخت نکردم و قطع شد.
او خم می شود و پاچه شلوار نخ نمایش را بالا می زند و به پایش اشاره میکند و میگوید: چند وقتی است که پوستش خشک شده و مدام خارش دارد آنقدر میخارانم که خون میافتد، پشت گردنم هم همین جور است پول ندارم دکتر بروم، قرص فشار میخورم چربی و قند خون دارم اما مگر پولی هست دکتر بروم.
انگار بخواهد چیزی را پنهان و یا موضوعی را عریان کند، مکثی چند ثانیه ای میکند، آب دهانش را قورت می دهد، گلویش را که می خواهد صاف کند بغضش می ترکد و می گوید: من به جهنم، به خدا به مرگم راضی شده ام خواهرم که می بینی روبراه نیست من تمام کارهایش را انجام می دهم، نگران دختر ۲۰ ساله ام هستم، الان نیست رفته خانه خواهرش که ازدواج کرده است؛ دخترم ترک تحصیل کرد و الان هم بیکار است. اصلا وضعیتش تعریفی نیست، اعصابش بهم ریخته و حتی پوشکی شده است باید او را دکتر ببرم، مدام داد و هوار و جیغ می زند و پیش پای شما با هم کتک کاری کردیم.
او پرغصه میگوید: به والله خسته شدهام، فقط یک ۲۰ متر جا که بعد من دختر وخواهرم آواره نشوند می خواهم، چیزی نمیخواهم، میترسم بمیریم و جنازهمان روی زمین بماند.
در حالی که او و خواهرش را در زیر سقف کوتاه و بی رونق شان تنها می گذارم و از خانه خارج می شوم با خودم می گویم: کربلایی ها شاید در این سرزمین کم نباشند به راستی آیا سهم زنانی که بار سنگین سرپرستی خانواده، پرستاری معلول و کارگری در منازل مردم را به دوش می کشند همین هست که هست؟
گزارش : مهین داوری
نظر شما