دانشگاهی برای ساختن آرزوها

افراددارای‌معلولیت از اقشار خاص جامعه هستند و بسیاری از آنها علاوه بر مدرک دانشگاهی، بعضا دارای مهارت‌های خاص در رشته‌های ورزشی، فرهنگی، هنر هستند. در صورت هموارشدن امکان دسترس‌پذیری به امکانات و فرصت‌های برابر در کشور می توانند ضمن شکوفایی استعدادهای خود، به موفقیت‌های بزرگی دست پیدا کنند. گزارش میدانی پیش‌رو بر آن است‌که در گفت‌وگوهایی با مددجویان ساکن آسایشگاه خیریه کهریزک، ضمن برشی واقعی از زندگی افراد دارای معلولیت در این آسایشگاه، دغدغه ها و مطالبات آنها را نیز روایت و منعکس کند.

به گزارش خبرنگار آتیه‌آنلاین، این حوالی صدایی می‌شنوم. انگار یکی مشغول ‌گپ وگفت با خدا است: «می‌خوام از خدا بپرسم میشه با خیال‌راحت، روبه‌روی هم بشینیم من و تو یکی دو ساعت.»

فریبا؛ نابینای نوازنده با حس شاعرانه

اینجا چند قدم‌مانده به کتابخانه آسایشگاه خیریه کهریزک است. سرعت قدم‌هایم را به شوق رسیدن به صدای دلنشین بیشتر می‌کنم. زیر سقف نیلگون‌آسمان و آنجایی‌که مسیر دالانی شکل شروع می‌شود دختری ویلچری توجهم را جلب می‌کند.

آرامش و سکونش تأمل‌برانگیز است. شاید نگاهش مبهوت به رد شنای غازها در وسط‌حوض بزرگ حیاط خیره مانده و یا پرواز گنجشگان بر سرشاخه‌های بلند درختان چنار را دنبال می‌کند.

آرام و بی‌صدا به او نزدیک‌تر می‌شوم. با شنیدن صدای نازک و دلنواز شعرخوانی ‌او سرجایم میخکوب می‌شوم. تازه می‌فهمم که ابتدای راه در همسایگی خلوت شاعرانه او بودم. خوشحال از رسیدن به سرچشمه صدا ساکت گوش می‌کنم. شاید او آغاز شیرینی برای خلق گزارشی دلچسب از خلاقیت‌های بزرگ در دنیای معلولیت باشد.

او می‌خواند و من گوش می‌شوم: «می‌خوام از خدا بپرسم چرا دل همش غریبه؟ واسه چی دل از محبت بی‌نصیبِ بی‌نصیبه/ می‌خوام از خدا بپرسم‌کو صداقت تو زمونه؟ تو بگو کجا بگرده آخه دل پیِ ‌نشونه».بعدخواندن چند بیت، مکث کوتاه او انگیزه‌ای می‌شود که به احترام شعرخوانی زیبایش، تمام قد روبرویش بایستم و او را تشویق‌کنم.

دختر ویلچری همزمان‌که سرش را به سمت صدای دست‌زدن برمی‌گرداند می‌خندد و بدون مکث می‌گوید: «از رسم دنیا با خدا درددل می‌کنم. این شعریه که خیلی سال پیش خودم سرودمش.»

به محض بیان این جمله او، بلافاصله جرقه‌ای در ذهنم زده می‌شود. قبلا شنیده بودم که دختر نابینایی به نام فریبا ساکن‌کهریزک و مجری قهار و شاعر خوش‌ذوقی است و ساز هم می‌زند. حس می‌کنم که شاید او همان فریبای معروف است.

بی‌اختیار و در عین‌حال کنجکاو اسمش را می‌پرسم. او با جابه جاکردن عینک آفتابی‌اش بر روی بینی و صاف‌کردن صدای نازکش می‌گوید: «فریبا عزت‌نژاد، متولد ۱۳۵۹ ام.»

به او می‌گویم‌ که تعریف زیادی در مورد مهارت‌ها و ظرفیت‌های هنری او شنیدم و فریبا بلافاصله با لحنی رضایت‌آمیز جواب می‌دهد: «آره، خداروشکر ۱۴ ساله که تو دانشگاه کهریزکم و خیلی چیزا تو این سال‌ها یاد گرفتم. »

تصورش ازکهریزک دانشگاه است و من تعبیر او را موردسوال قرار می‌دهم و فریبا جواب می‌دهد: «شوق زیادمو برا یادگیری نشون دادم و کهریزک هم منو باورکرد. تا کلاس نهم با بچه‌های عادی درس خوندم و الانم دارم تحصیلمو تو مرکز ادامه میدم. ملودیکا، ساز دهنی و ارگ می‌زنم. تو مرکز کلی فعالیت هنری در زمینه تئاتر، اجرا، فرشبافی انجام میدم تازه کلاس قرآن و سه‌تار هم میرم. این خودش یه دانشگاهه دیگه.»

فریبا جلوتر از پرسیدنم به سوال‌های مدنظرم جواب می‌دهد و با اشاره به مادرزادی‌بودن نابینایی‌اش می‌گوید: «نابینای مطلق به دنیا اومدم اما معلولیت جسمی‌- حرکتیم بر اثر بیماری راشیتیسم از سن شش، هفت سالگی اتفاق افتاد.»

برای لحظه‌ای به این فکر می‌کنم که شاید «نابینایی‌مطلق» برای تحمل حجم سنگین معلولیت و بعضا انفعال یک فرد کفایت ‌کند چه رسد به اینکه معلولیت‌های شدید جسمی هم بار شود. قطعا فریبا به یک قدرت درونی فوق‌العاده دلش قرص است که مانندکوه استوار و به سان رود رونده است.

لحظه مغتنمی است‌که از فریبا بخواهم خودش را توصیف‌کند و او به محض شنیدن سوالم با لبخند ملیحی جواب می‌دهد: «فریبا دختریه که در عین‌حال‌ که مهربونه اندکی هم‌تنده، فریبا فرد سختکوشیه‌ که مسیری طولانی و خیلی از مراحل سخت‌ رو پشت‌سر گذاشته تا به اون هدفی ‌که مدنظرش بوده، برسه. فریبا تموم تلاشش اینه‌ که بیشترکاراشو خودش انجام بده.»

تاکید او بر انجام مستقل‌کارهای شخصی‌اش و اینکه تنها برای آماده‌شدن و رفتن به کلاس‌ها از دیگران‌کمک می‌گیرد نشان از پویایی و سرزندگی‌اش دارد و به همین جهت زبان به تحسین روحیه‌جنگجویی ‌او واداشته می‌شود.

زمانی که از تصور او در مورد مفهوم «خانواده» می‌پرسم. پس از سکوت‌ومکث معناداری جواب‌می‌دهد: «خانواده، ‌جامعه‌ کوچک شکل‌گرفته‌ از پدر، مادر، خواهر و برادر در فضای‌کوچک زیر سقف‌ یه خونه‌س. خانواده من تا قبل از اینکه بیام اینجا، در کنارشون بودم و منو باور نداشتند وقتی برای اومدنم به کهریزک اصرار و تلاش کردم بعد مدتی اونام به این نتیجه رسیدن‌که باید توانمندی‌هامو باور داشته‌باشن.»

فریبا خوشحال از اینکه توانسته باور خانواده و کهریزک را به توانمندی‌هایش جلب کند در این نقطه از گفت وگو وقتی که از توقع او در خصوص جامعه و مردم می پرسم با تاکید بسیار بر اینکه این خواسته او توقع بیشتر افراد دارای معلولیت است، با صراحت لهجه خاص خودش می‌گوید: «توقع ما اینه که مردم بیرون از مرکز معلولیتمون را مانع نبینند به ما و توانمندی هامون باور داشته باشن چون که ما فقط با یه سری محدودیت ها روبروییم. من با وجود محدودیت‌ها الان می‌تونم ساز بزنم و تازه فرش هم ببافم ...»

فریبا با این جمله مثبت اثربخش پایان خوشی را برای گفت‌وگو رقم می‌زند و در این لحظه که از واگویه‌هایش با خدا می‌پرسم، او لبخندوار می‌گوید: «تازه من شعر هم میگم در جواب سوال‌تون خوبه سروده خودمو که اسمش «رسم دنیا» و درددل با خداس رو براتون بخونم». فریبا که شروع به خواندن می‌کند من هم لبریز «حس‌خوب»، روح و همت بلندش را تحسین می‌کنم.

می‌خوام از خدا بپرسم‌کو صداقت تو زمونه؟ /تو بگو کجا بگرده آخه دل پی‌نشونه
می‌خوام از خدا بپرسم چی می‌شه بایه اشاره/ پیش‌ پای دل که خون، بذاری تو راه چاره
می‌خوام از خودم جداشم به هوای همنشینی /بشم اهل آسمونا که بهم نگن زمینی
می‌خوام این همه سوالو فقط از خودش بپرسم/به گرفتن جوابم تا همیشه قرص‌قرصم

مریم؛ مددجویی با باور قوی به معجزه الهی

دختر ویلچری به همراه دوستش به سمت ما در حرکت است. او از دور اشتیاقش را برای انجام گفت وگو اعلام می‌کند. خودمانی و صمیمی با لبخند می‌گوید: «مریم کیانی‌ام و ۳۷ سال دارم و در سن هشت سالگی به علت تب و تشنج دچار فلج جسمی و معلولیت شدم. ۹ ساله که کهریزکم.»

به‌محض اینکه در خصوص شرایط آسایشگاه سوال می‌کنم با اعلام رضایتش از وضعیت و امکانات کهریزک، ادامه می‌دهد: «اینجا تا قبل کرونا تا دوم راهنمایی درس خوندم و الان هم کلاس‌های قرآن، تئاتر، روبان‌دوزی و موسیقی‌ هم شرکت می‌کنم.»

همین که از آرزوهای او می‌پرسم، مریم همزمان دو دست دعایش را به سوی آسمان بلند می‌کند و امیدوار با خدا حرف می زند: «مطمئنم یه روزی معجزه‌ات‌ شامل‌حالم می شه و پاهام خوب می‌شه و می‌تونم روی پای خودم وایسم. از تو می‌خوام کمکم کنی تا بتونم لیسانس موسیقی بگیرم که بعد مرخص‌شدنم از آسایشگاه، با درآمدم به بچه‌های اینجا کمک کنم.»

«سهراب»؛ مددجوی سختکوش در مسیر رسیدن به وکالت

«عدالت خوبه اگه باشه»، این توصیف سهراب صفری تحصیل‌کرده رشته‌حقوق و از مددجویان آسایشگاه کهریزک‌ از «عدالت» است. وسواسش در انتخاب درست و دقیق واژه‌ها، برآمده از آموخته‌های حقوقی آکادمیک است. او در آغاز گفت وگو کوتاه اما جامع در معرفی خودش می‌گوید: «متولد ۶۹ ام. علایم معلولیت جسمی- حرکتی شدید ژنتیکی به مرور از سن چهارسالگی در من بروز پیدا کرد.»

لحظه اول با دیدن جثه‌نحیف و دست‌وپای بسیارظریف اما رشدنیافته‌ سهراب، حس می‌کنم که بدون‌کمک، حتی قادر به چرخش اهرم ویلچر برقی‌ خود نباشد، اما او برای ادامه گفت‌وگو در محوطه باز، بلافاصله با چرخش اهرم ویلچر و عبور از مسیر مستقیم سالن، جلوتر از ما وارد حیاط می‌شود.

سهراب اگرچه در طول مسیر تا استقرار در حیاط از ناگهانی‌شدن مصاحبه گله می‌کند اما آن چنان سوار بر کلمات به سوال‌ها جواب می‌دهد که گویی از قبل جواب‌ها را نوشته و از بر کرده‌باشد.

او در ادامه از مدرک‌کارشناسی حقوق قضایی خود خبر می‌دهد و همین مساله فرصت خوبی برای توصیف‌کلمات حقوقی در جهت تلطیف فضای گفت و گو ایجاد می کند و بلافاصله از توصیف او در خصوص صفت «قاضی‌خدا» می‌پرسم.

سهراب با لبخندریزی جواب می‌دهد: «قضاوت منصب چالش برانگیزیه و خدا تنها قاضی به معنای واقعی هستش» و بعد از وصف او از «عدالت» سوال می‌کنم او جواب می دهد: «عدالت خوبه اگه باشه.»

از او که در مورد کهریزک می‌پرسم با لحنی رضایت‌آمیز می‌گوید: «۱۰ سال هست که مقیم مرکزم. جا داره که از مجموعه کادر مددکاری، پرستاری و پزشکی مرکز برای تموم حمایت‌هاشون در مسیر رشدم تشکرکنم.»

سهراب انگار حس می‌کند حق مطلب را ادا نکرده و بلافاصله در تکمیل صحبت‌های خود ادامه می‌دهد: «به پشتوانه حمایت‌های آسایشگاه الان مشغول شرکت در کلاس‌های آمادگی آزمون وکالتم و در صورت قبولی‌ام سهم این حمایت مرکز در این دستاورد بزرگ صددرصد خواهدبود.»

از اوکه در مورد شباهت‌مفهومی کهریزک با کلمه «خانواده» می‌پرسم، با مرور گذرای خاطرات دلتنگی‌های ماه اول ورودش به آسایشگاه ادامه می‌دهد: «حس غربت روزای اول طبیعیه، اما به شخصه در این ۱۰ سال که ساکن اینجام واقعا هیچ‌وقت حس نکردم که دور از خونه و خونواده‌ام، الان هم گاهی که به خونواده سر می‌زنم دو، سه روز بیشتر نمی‌تونم بمونم و سریع برمی‌گردم آسایشگاه.»

سهراب در ادامه در توصیف «خانواده» تاکید می‌کند: «زیربنای شکل‌گیری‌هر شخصیت، طرز تفکر و بینشی می‌تونه خانواده باشه و نقش‌کهریزک در پرورش امثال من شباهت زیادی به جایگاه‌تربیتی خونواده داره.»

از دغدغه‌های اوکه سوال می‌کنم بدون‌مکث، تبعیض فاحش در تمام جنبه‌های زندگی معلولان را نسبت به مردم عادی موردانتقاد قرار می‌دهد و با صراحت لهجه خاصی ادامه می‌دهد: «اشخاص سالم خودشون‌رو تافته جدا بافته می‌دونن، مهم‌ترین دغدغه‌ درونی من اینه که چرا جامعه، معلولان رو به دور از نگاه تبعیض‌آمیز نمی‌بیند.

همواره معلولان از نادیده‌گرفته‌شدن‌های مکرر در جامعه شکایت می کنندو بارها و بارها در مناسبت‌های مختلف مطالبات خود را آرام و گاه تند فریاد می‌زنند. اینجا در لحظات پایانی‌گفت‌وگو زمانی به عنوان سوال آخر خواسته سهراب را مورد سوال قرار می دهم او آرام و صریح جواب می‌دهد: «اولین و اساسی‌ترین خواسته بیشتر معلولان اینه که توانمندی‌هاشون آنطور باید و شاید دیده بشه. مهم‌تر اینکه قوه‌مقننه و مجلس در وضع قوانین، معلولان رو هم مدنظر داشته‌باشن.»

لحظه خروج از آسایشگاه کهریزک و همزمان با عبور از محوطه سرسبز و باصفای آن، ناخودآگاه با مرور صفای دل فریبا، مطالبه‌گری سهراب و باور قلبی مریم این سوال در ذهنم ایجاد می‌شود که بالاخره کی روز موعود اجرای‌کامل قانون حمایت از حقوق افراد دارای معلولیت از راه خواهد رسید!؟

گزارش: مهین داوری

کد خبر: 55294

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 1 + 1 =