به گزارش آتیهآنلاین، روایات دلاورمردی ایلامیها و شهرهای مرزی غرب کشور بیانتها و غیرقابل وصف و قلم در بیان رفتارهای خالصانه آنها در دوران هشت سال دفاع مقدس عاجز است. اگرچه همواره از بیادعایی و نقش مردمان مرزنشین غرب کشور از جمله ایلام در پاسداری از وطن بسیار گفته میشود اما با گذر ایام و عبور از پستی و بلندیهای روزگار، شأن و شهرتاستان ایلام و دیگر شهرهای مرزی مهجور مانده است. هنوز پس از گذشت بیش از ۳۰ سال از پایان جنگ، ایلام و دیگر شهرهای مرزی نه تنها آباد نشدهاند بلکه امروز از پس استرسهای آن دوران و محرومیتهای انباشتهشده در این سالها نه تنها رونق و برخورداری چندانی برای آنها فراهم نشده بلکه تفویض لقب «شهر کمبرخوردار» و «بالاترین رتبه کشوری» در زمینه بروز انواع خشونتها، خودکشی و خودسوزی و... بیشترین سهم آنها از رفاه و توسعه کشور است، اما با همه بیمهری و محرومیتها، مردمان این شهرها برای همیشه تاریخ به این دلخوش خواهندماندکه به راستی شجاعت وامدار آنها و ایران مدیون مرزداری بیادعایشان است.
آتیهآنلاین به مناسبت هفته دفاع مقدس در گفت و گوهایی با شهروندان ایلامی، مشاهدات عینی آنها را در خصوص بمبارانها و حملات جنگی روایت میکند.
روایت اول
چهاردهم شهریور سال ۱۳۵۹ در گوشهای از شهر مهران سور و سات مراسم عروسی برپاست. خنچه عقد و حجله آماده ثبت بهترین لحظات آغاز یک زندگی است میهمانان با شوق وارد میشوند و میزبانان با گشادهرویی آن ها را پذیرایی میکنند. دیگ پلو و گوشت مراسم در میانه کوچه بر روی آتش در حال پختن است. به ناگاه خاموشی مطلقی بر شهر مهران حاکم میشود و گاه به گاه انفجارهای مهیبی شهر را میلرزاند. بعد از دقایقی آشوبی برپا میشود مراسم شادی از جیغ و فریاد ممتدی که در شهر میپیچد صحنه آشوب و فرار می شود.
مدام و پی در پی انفجارهای عظیمی شهر را به لرزه در میآورد. ترس ناشی از انفجار، شادی را از دل مهمانان میرباید و تشدید و استمرار وضعیت قرمز، مراسم عروسی را خالی از میهمانان میکنند. میهمانان از بیم جان یک به یک مراسم را ترک میکنند و عروس و داماد، حسرتوار دور سفره عقد میچرخند و با هر صدای انفجار برای آخرینبار در اولین شب آغاز یک زندگی از وسایل خانه با چشمان اشکبار خویش عکسهایی به یادگار میگیرند و بعد به همراه خانواده خانه و زندگی را به مقصد شهرک چنگوله شبانه رها میکنند.
صنعت عبدالهی عروس همان شبی است که مراسم عروسیاش با انفجارهای خمسهخمسه دشمن نور باران شد. او حتی با گذشت ۴۱ سال از آن شب هنوز وقتی خاطره آن شب را مرور میکند بغض میکند و غبطه میخورد. او به آتیهآنلاین میگوید: اغلب مردم مهران آن شب را در شهر چنگوله با دلهره و استرس به صبح رساندند و ما نیز اول صبح با دلی غمبار به خانه برگشتیم و با دیدن دیگ غذای روی آتش و سفره عقد داغم تازه شد. تند و سریع وسایل ضروری را برای گریختن به شهر ایلام جمع و جور کردیم و هیچ فکر نمیکردم که دیگر خانه و شهرم را باز نگردم.
این آموزگار بازنشسته میگوید: ما و هفت خانواده از نزدیکان سوار بر خاوری که بخش وسیعی از آن با رختخوابها اشغال شده بود به سوی ایلام به راه افتادیم. در بین مسیر و منتهیالیه شهر مهران در حوالی مرز، کشاورزان و اهالی شهر مهران با سلاحهای شخصی خود و گاه ابزار کشاورزی مرز را حفاظت میکردند و ما امیدوار به شجاعت آن ها از مهران دور می شدیم و در دل این امید را می پرواندیم که به زودی به آغوشش باز خواهیم گشت.
روایت دوم
روزهای انتهایی بهمن سال ۱۳۶۲ است. شهر ایلام همچنان خالی و تنهاست و تنها برخی از مردمان که هنوز بیرحمی بمب و آتش را باور نکردهاند در تعطیلی و خاموشی شهر، روز را با استرس و دلهره به شب میرسانند. با به صدا درآمدن آژیر قرمز، ایلام به حالت وضعیت اضطراری و خطر در میآید. هر کسی برای یافتن جای امن به این سو و آن سو میدود و در پی یافتن پناهگاهی در میانه خیابانها هروله میکنند.
سکوت شهر با جیغ و فریاد ممتد زنان و کودکان متلاطم میشود. مادری با کودکی شیرخوار در آغوش شتابان به سوی درهای میدود و طفل شیرخوار نیز بیخیال اتفاقات در حال وقوع، شیر مینوشد. مادر کمی نرسیده به چاله در پیش چشمان همسایگان خویش با اصابت گدازه ترکشی در خون خود میغلتد و شهید میشود.
مالک محمودی، جوانی ۴۰ ساله، همان کودک شیرخواری است که لحظه شهادت مادر در آغوش او آرمیده بود. او در خصوص چگونگی به شهادت رسیدن مادرش با تکیه بر شنیدههایش از اطرافیان می گوید: مادرم «بدریه» آن روز وقتی صدای آژیر قرمز را میشنود چون میبیند که من مشغول شیرخوردن هستم با تاخیری چند دقیقه ای و از پی زنان همسایه به چالهای که نزدیک خانهمان در محله بانبرز شهر ایلام میدود و برخی از زنان همسایه در پی اش شروع به دویدن میکنند. به ناگاه یکی از زنان همسایه که پشت سر اوست به شهادت می رسد و مادرم نگران با دیدن این صحنه تا که می خواهد به سوی او برود به سرش ترکش اصابت میکند و شهید میشود.
محمودی بغض میکند و آب دهانش را قورت میدهد و به آتیهآنلاین میگوید: مادر که شهید میشود من ساعتها بیکس و تنها بر روی زمین سرد و یخ زده می مانم و نزدیک غروب بیحال و در حالی که دهانم غرق خون بوده در همان محل شهادت پیدا میکنند.
مالک پس از سکوتی کوتاه گفت: مادرم با جان و دل مرا سفت در بغل چسبیده بود و بیرحمی ترکش او را مجبور کرد که مرا را گوشهای تنها روی زمین رها کند.
برای مالک مفهوم مادر با معنای واقعی ایثار و از جان گذشتگی درآمیخته است. او با این جمله کوتاه گفتگویش را تمام می کند: «آخه من چرا و چطوری زنده ماندم ...»
روایت سوم
زمستان استخوان سوز حوالی سال های ۱۳۶۳ است و بلورهای برف بر سر شهر میبارد. شب هنگام با شنیدن اخبار از تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچی خانهمان، ترسی بزرگ دل کوچکم را میلرزاند و همزمان غمی سنگین بر روی آن آوار میشود. باز بیچاره مادر که در نبود پدرم باید سپر بلای فرزندان شود تا که آن ها را از هجوم بارش تیر و ترکش در امان نگاه دارد.
مادر با طمانینه ما را به آرامش دعوت میکند و آن هنگام که خواب در چشمان من و برادر و خواهرانم سنگین میشود بیصدا و آرام به جمعکردن اثاث ضروری برای آغاز یک زندگی سخت در زیر چادر مشغول می شود. صبح که از خواب بر میخیزیم با دیدن رختخوابهای جاجیم پیچ و ظروف مختصر بستهبندی شده در کارتونها، قریب الاتفاق بودن موضوع خبر گذشته را می فهمیم که باید شهر را ترک کنیم.
تا که بساط صبحانه مختصر را با صدای آژیر میگسترانیم بلافاصله لقمه در گلو مانده را با نهیب دیوار صوتی قورت میدهیم و بعد شتابان و سوار بر وانت بار وسایل، از شهر خارج میشویم.
مادرم آن روزها هیچ نمیترسید و الان میگوید که اگر آن زمان ترس نهفته در دل کوچک ما را احساس نمیکرد، هرگز شهر را تنها نمیگذاشت.
روایت چهارم
تمام دشت را چادرهای خیمهای و گاه اتاقی پر کرده است. مادران و دختران جوان در حال جا به جایی و چیدن وسایل داخل چادراند و هر از گاه کوژخمیده از سقف کوتاه چادر را دردناک برمیکشند و باز دوباره به مرتب کردن وسایل ادامه میدهند. مردان نیز پس از ساعتها چاه کردن برای دستشویی، عرقآلود زیر تیغ آفتاب سوزان در گوشهای از دشت، خستگی از تن به در میکنند. کودکان پرانرژی مشغول بازی هفت سنگ، در میانه دشت می دوند.
غذاهای ساده بر روی هیزم آتش مهیا میشود و چون آفتاب وسط آسمان میرسد، سفرههای ناهار بر درگاه چادرها پهن میشود و تا که مردمان جنگزده میخواهند اولین ناهار را زیر سقف آسمان تناول کنند باد صدای آژیری که از دوردست ها به گوش میرسد را به آنها می رساند. بعد دقایقی با شنیدن صدای مهیب هواپیماهای جنگی ناخواسته نگاهها به سوی آسمان خیره میماند.
کودکان وحشتزده انگشتان اشاره را در گوش فرو میکنند و گریان به هر سو میدوند و سپس با تعقیب مسیر حرکت هواپیما و دیدن بمبهایی که بر سر شهر فرو میافتند دنیا بر سرشان خراب میشود. دود غلیظی آسمان شهر ایلام را میپوشاند و غم ویرانی زادگاهشان سوگی سنگین بر دلشان مینشاند.
باد آن روزها اگرچه قاصد آمادهباش و آژیرخطر بود، اما هر لحظه نیز ناگریز در میان دود و خاکستر به شماره افتادن نفس شهر را در پس بمبارانها، خفه در گلوی بغضآلود دشت ناله میکرد.
روایت پنجم
ماههاست که مهمان دشتیم و دلتنگی دوری از شهرمان ما را به ستوه آورده است به بهانه خرید نان روانه ایلام می شویم. با ورود به شهر با دیدن بازارها و خانههای به خاکستر نشسته، بغضی سنگین راه گلویمان را سد می کند.
با پای پیاده کوچه پس کوچههایی که از خورده شیشه و خاکروبه تلنبار هستند را شتابان پشت سر میگذاریم. من با دیدن سر خاکآلود عروسکی که زیر تلی از خاک مدفون است خاطرات دختر همسایه برایم زنده میشود که او چقدر این عروسک را دوست داشت و با بغلکردن آن ضربان قلب نارسش به آرامش میرسید. همین طور که پیش میرویم خاطرات یک به یک در ذهنم تند و سریع شروع به رژه رفتن میکنند.
حوالی مدرسه قدمهایم را کوچک و سنگین بر میدارم و ناخواسته رویایی شیرین مرا با خود می برد. خودم را با کیفی پر از کتاب و دفتر بر دوش در میان کوچههای لبریز از شلوغی تصور میکنم. در طول مسیر گاه با دوستان هم کلاسی با مرور خاطره یک روز دیگر از کلاس درس، قهقهه کودکانه سر میدهیم که ناگهان صدای خندههامان با غرش یکباره صدای بلند و گوشخراشی در هم میآمیزد و آنگاه که به خودم میآیم روبروی مدرسه ام ایستاده ام.
تیر و ترکش تمام در آهنی مدرسه را جراحت بار کرده و تازه میفهمم که آن صدای گوشخراش، به هم خوردن تابلوی نیمهکنده و آویزان مدرسه بر روی تن زخمی در است.
از میان یکی از سوراخهای در، محوطه حیاط مدرسه را نگاهی میاندازم. حیاط خالی از شور و شوق کودکانه دانشآموزان در زنگهای ورزش و تفریح است. از ته دل آهی میکشم و ناگزیر و به سختی نگاهم را از مدرسه و کلاس درسهایش بر میچینم و با حسرت او را به خدا میسپارم و میگذرم.
بوی سکوت و ازدحام خلوتی هولناکی تمام شهر را فراگرفته است. به نانوایی میرسیم. چند نفر در نوبتاند و پس از لختی انتظار نانها را در لای پارچهای میپیچیم و با عجله و قبل از غروب آفتاب ایلام را به مقصد شهر چادری ترک میکنیم.
روایت ششم
۱۷ خرداد سال ۱۳۶۳ ارکوازی ملکشاهی/ هفدهمین روز ماه رمضان است و مردمان این بخش بیهیچ فکر استرسزا و ترسآوری روزشان را آغاز میکنند. کمی از صبح نگذشته، به ناگاه غرش هواپیماهای جنگی آسمان ملکشاهی را متلاطم و توفانی میکند. دیوارهای صوتی ممتد شیشههای برخی از منازل را درهم میشکند. صدای داد و بیدادِ مردمانِ وحشتزده، شهر را نا آرام میکند. هر کسی به هر سو به دنبال یافتن جای امنی در حال هروله است. هواپیماهای دشمن بعثی در نبود استقرار پایگاه پدافند هوایی در ارکوازملکشاهی، در کمترین ارتفاع، شهر را به رگبار میبندند و دستهدسته پیران و جوانان را با شلیک گلوله به شهادت رسانند.
عبدالحمید کرمی یکی از شاهدان عینی این فاجعه در این خصوص به آتیهآنلاین گفت: من با چشمان خود جنایتکاری دشمن را آن روز در نهایت بیرحمی شلیک مستقیم گلوله به ساکنان این شهر را دیدم.
این فعال رسانه ای و دبیر بازنشسته با اشاره به تعداد شهدای آن روز گفت: قریب ۴۰ نفر در آن حمله و رگبار وحشیانه به شهادت رسیدند و یکی از شهدای آن روز حاج کریمخان ملکشاهی بود. او که دارای قامتیبلند و رشید بود که در زمان رگبار نیروهای دشمن با این که در میان درختان باغ مشغول آبیاری بود قدبلندش سبب شناسایی او توسط هواپیماهای دشمن که در ارتفاع کم در آسمان میچرخیدند شد و نیروهای دشمن از فاصله نزدیک با شلیک مستقیم گلوله به قفسه سینهاش او را به شهادت رسانند.
گفت و گو: مهین داوری
نظر شما