مادرانی در بند

ششم خرداد؛ روز حمایت از خانوده‌های زندانیان بهانه خوبی برای تهیه گزارش میدانی از زن بارداری که سابقه دستگیری و زندان داشته را برایم فراهم کرد. برای تهیه گزارش از این زن جوانی که در آستانه هشت ماهگی بارداری اش سال ۱۳۹۶ تجربه ۱۰ ماه زندان را داشته راهی گوهردشت‌کرج می‌شوم.

به گزارش آتیه‌آنلاین، طولانی بودن راه تا رسیدن به مقصد فرصت مناسبی‌است که کلیتی از پرسش‌های اولیه را جمع‌بندی کنم و سعی کنم چیزی از قلم نیفتد، پرسش‌هایی در خصوص وضعیت خانوادگی، تولد، ازدواج و لحظه دستگیری و شرایط این روزهایش را لیست می‌کنم. بعد ۵۰ دقیقه تاکسی خطی ونک به سه راه گوهردشت می‌رسد پیاده که می‌شوم پرسان پرسان بعد چند مرتبه پیاده و سوار شدن از تاکسی‌های خطی و گذر از خیابان اوقافی و معدنی اول وارد کوچه مدنظر می‌شوم.

شماره پلاک منزل را ندارم چند بارتماس می‌گیرم جواب که نمی دهد حالم بد می‌شود با خودم فکر می‌کنم که نکند پشیمان شده است و نمی‌خواهد صحبت کند. مرز امید و ناامید با دیدن پیامش که «دیشب گوشی‌اش را بچه‌ها زمین زده‌اند و صدا ندارد» خوشحال می‌شوم. شروع به ارسال پیام می‌کنم. می‌گوید وارد کوچه شوم الان خودش بیرون می‌آید. برای چند ثانیه‌ای احساس ناامنی می‌کنم، کوله‌ام را بغل می‌کنم و قدمهایم را سریع‌تر برمی‌بردارم چندقدمی مانده به انتهای کوچه مرد جوانی از کنارم رد می‌شود سنگینی نگاه کنجکاوش را حس می‌کنم.

نرسیده به انتهای‌کوچه با شنیدن صدای خانمی که سرش را از لای در خانه‌ای بیرون آورده نفس راحتی می‌کشم، به دنبالش وارد خانه می‌شوم و احوالپرسی‌مان با بالارفتن از پله‌های تیزی در میانه راهروی تنگ همزمان می شود، کمی مانده به رسیدن واحدشان و بعد سکوتی کوتاه با لحنی متعجب می پرسد: «اصلا راجع به چه چیزی می‌خواهیم حرف بزنیم؟» این جمله‌اش کمی فکرم را درگیر می‌کند و شاید اگر حداقل از دلیل دستگیری‌اش خبر داشتم این لحظه و در جواب سوالش غیررسمی می‌توانستم  با او وارد گفت وگو شوم.

به او می‌گویم به مناسبت روز حمایت از خانواده زندانیان می‌خواهم در مورد سابقه دستگیری‌اش باهم صحبت کنیم. سکوت می‌کند و من هم به گفتن همین یک جمله بسنده می‌کنم.

باهم که وارد منزل می‌شویم با خوش برخوردی خوشامد می‌گوید و برای نشستن گوشه‌ای از هال کوچک اما مرتب و تمیزش راهنمایی‌ام می‌کند. انگار بخواهد خودش را خلاص‌کند سریع شروع به حرف زدن می‌کند و می‌گوید: «از چه بگویم، از اشتباهی که نباید می‌کردم؟» و به اتاقی که صدای گریه بچه‌ای از آن بلند می‌شود می‌رود. آن سوی دیوار با تاکید می‌گوید: «مردی نیست قبل شما شوهرم بیرون رفت که باهم راحت حرف بزنیم.» همزمان که او این جمله را می‌گوید یاد عابری می‌افتم که به محض ورودم به کوچه کنجکاو نگاهم کرد.

او می‌گوید: «من را درنا صدا کنید، آقای دکتر گفتند که زندگی جدید، اسم جدید. می‌گویم منظورش از دکتر کیست؟» بلافاصله جواب می‌دهد: «موقعی که کانون بودم دادگاه دکتر را به عنوان وکیلم تعیین کرد.»

متوجه می‌شوم منظورش وکیل تسخیری است و بلافاصله به نشانه تایید سرم را بالا و پایین می‌کنم. صدای گریه بچه ای از اتاق بلند می شود. حرف‌مان قطع می شود. او که داخل اتاق است با پسر بزرگش هم صحبت می‌شوم. پسرش کنجکاوانه به ضبط صوت و یادداشت برداری‌ام نگاه می‌کند و آرام خودش را از دیوار به پایین سر می دهد وکنارم می‌نشیند.

اسمش محمد است و ۸ سال دارد و کلاس اول است می‌گوید می‌خواهد پلیس شود که بلافاصله درنا از اتاق وسط حرف او می‌پرد و بلند می‌گوید: «من از این جهت ناراحت هستم؛ از پلیس‌ها می‌ترسم.» در ادامه از ضعف درسی پسرش می‌گوید به محمد نگاهی می‌اندازم و می‌گویم: «اگر واقعا می‌خواهی پلیس شوی باید درس بخوانی.» محمد با لبخند ریزی  جواب می دهد: «آره، مدرسه حضوری بهتره. باید زیاد درس بخوانیم.»

درنا بچه بغل از اتاق به سمت سرویس بهداشتی وارد هال می شود. پسربچه سر و صورتش را با شال مادر می پوشاند و به زور وارد سرویس می شود و بلافاصله درنا از آشپزخانه با سینی چایی و بشقابی از هندوانه وارد هال می شود مقابلم می‌نشیند و باهم شروع به صحبت می‌کنیم.

پسربچه که از دستشویی بیرون می آید مثل تیر از چله در رفته به سمت اتاق می دود. درنا لبخند تلخی می‌زند و با اشاره به او می‌گوید: این همان بچه‌ای است که زندان به دنیا آمد و چون شرایط زندان بد بود از بچگی دچار رفلکس معده شد و الان هم خیلی اذیت می‌شود.  

او پرغصه ادامه می دهد: «این بچه اصلا دوستم ندارد حتی ۱۰ سال هم من نباشم ناراحت نمی‌شود اما به پدرش خیلی وابسته است، الان که بیرون رفت دنبالش گریه می‌کند. اما محمد خیلی به من نزدیک است و لحظه‌ای نباشم اشکش درمی آید.» جوابم سکوت است. می‌خواهم زودتر به جواب سوال‌هایی که در ذهنم سرسختانه در حال رژه هستند برسم.

با این جمله کوتاه سرنخی هم به دست می دهد بلافاصه از او می‌خواهم که ساده و بی‌توجه به ضبط صوت و یادداشت برداری ام خودش شروع کند، اول از وضعیت خانوادگی و پدر و مادرش بگوید، از اینکه کی ازدواج کرده است.

لحظه‌ای که نگاهمان به هم خیره می‌ماند همزمان ضبط صوت را آرام زیر کاغذهای یادداشت پنهان می‌کنم. حس می‌کنم شاید استرس او در نبود ضبط صوت کمتر شود و راحت‌تر صحبت کند.

می‌پرسم که اشکالی ندارد بچه‌ها هستند صحبت می کنیم، او آب دهانی قورت می دهد و گلویی صاف می کند و جواب می دهد: «نه بابا، متوجه نیستند، نمی‌نفهمند. » درنا بلافاصله ادامه می‌دهد: «مادرم عرب خوزستانی و پدرم ترک بود. اهواز زیر چادرزندگی خیلی سختی داشتیم. هر دوشان معتاد بودند و جلوی من و خواهرم که ۴ سال از من کوچکتر بود مصرف می‌کردند. پدر از مصرف زیاد یک شب خوابید صبح بیدار نشد و مادرم هم بعد او یکدفعه ای گم شد. »

شوک گم شدن مادر بعد فوت پدرش آنقدر سنگین است که ناخودآگاه  بی‌اظهار تاسف از مرگ پدر، سراغ مادرش را می‌گیرم  و می پرسم: «یعنی چی که گم شد؟»

بعد من من و سکوتی چند ثانیه‌ای می‌گوید «آن موقع شش سالم بود و خواهرم دو سال. اول خاله‌ام ما را پیش خودش برد اما بعد مدتی رفتیم پیش عمویم. »

دوباره می‌پرسم: «مادر کجا رفت؟»

لحنش عوض می‌شود و با غیظ می‌گوید: «بعد چندین سال از دایی کوچکم شنیدم که مادرم را دایی بزرگم کشته است؛ چون آنها از اول با ازدواج مادرم مخالف بودند و بعد هم از مصرف موادشان خیلی ناراحت بودند.»

بلافاصله می‌گوید: «عمو و زن عمو را خیلی دوست داریم و آنها را مامان و بابا صدا می‌کنیم. بعد مرگ پدر و مادرمان ارتباط‌مان با خانواده مادری کامل قطع شد تازه بعد ۲۰ سال یک روز خاله‌ام زنگ زد و کلی گریه و زاری. ما رفتیم اهواز و آنجا بود که فهمیدم دایی‌ام مادرم را کشته و بی‌خبر جایی خاکش کرده است.»

تخریب روانی این اتفاق، وحشتناک و تصورش هم خیلی ترسناک است، اصلا می‌مانم که چطور از این پیچ سخت بگذریم و گفت وگو را ادامه دهیم.

می‌گویم: «خشم و ناراحتی ات را می‌فهمم فراموشی این موضوع خیلی سخت باشد اما ...»

نمی‌گذارد ادامه دهم: «از آن سال نزدیک ۲۰ سال می‌گذرد اما هنوز هر بار یاد این رفتار دایی‌ام می‌افتم خیلی ناراحت می‌شوم. خانواده مادری این کار دایی‌ام را پنهان کردند و دایی کوچکم انگار خودش شاهد کشتن مادرم بوده است رفته بودیم اهواز دزدکی به من گفت.»

مگر می‌شود چیزی گفت که این خشم چندین ساله را آرام کرد که البته در توان و تخصصم هم نیست و ترجیح می دهم عبور کنم.

ادامه دارد

کد خبر: 50647

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 3 + 10 =