اپیزود دوم: زنی با دست وپای پلاتینی کارگری می‌کند

هفته‌کارگر است و می‌شود نمادین سراغ کارگران کارگاه‌ها و یا بنگاه‌های کوچک و بزرگ رفت و از آنها در خصوص افزایش ۵۷ درصدی دستمزدشان که امسال هم از تورم جا مانده است پرسید و تمام. اما کربلایی‌ها رهایم نمی‌کنند همان زنانی که زیر بار سنگین کار سخت قدشان خم شده است، آنهایی که نرخ دستمزدشان نه در شورایی تصویب می‌شود و نه تریبونی برای مطالبه حقوق نداشته‌شان دارند؛ بعضا هم اگراتاق‌ها و کارگروه هایی درحمایت از مشاغل‌خانگی تشکیل می‌شود خروجی جلسات شاید در دالان‌های پرپیچ وخم و اتاق‌های تودرتوی اداری به مرور گرد فراموشی بگیرند و در نهایت از آن همه مصوبه تنها پرداخت تسهیلاتی با ضامن رسمی می‌ماند شرطی که اغلب زنان کارگر می‌گویند آنها را از دریافت تسهیلات محروم کرده و می‌کند.

به گزارش آتیه‌آنلاین، در گزارش منتشره میدانی «اپیزوداول» روایت مصایب زنان کارگر، زندگی خانم کربلایی بهرام پرستار معلول و بیمار آلزایمری که خانه‌اش زیر سقف‌کوتاه پشت‌بام مسجدی در میدان خاوران بود روایت شد و «اپیزود دوم» پیش‌رو مروری بر زندگی زن‌کارگری از منطقه شوش تهران است.

میدان‌خراسان، سه‌راه تیر دوقلو. خیابان قاسم مهاجر

به دنبال پیگیری‌های مکرر سرانجام به لطف «موعود» دفتر خیریه‌ این انجمن برای انجام مصاحبه با زنان کارگر تحت‌پوشش در منطقه تیر دوقلو هماهنگی شد اگرچه این موضوع دلخواه ام نبود و دوست داشتم در خانه هایشان با آنها گفت وگو کنم که روایتی مستندتر باشد اما راحتی آنها به دلخواسته‌ام چربید و استقبال کردم.

برای گرفتن گزارش یکی از همین روزهای ماه رمضان به سمت میدان خراسان حرکت می‌کنم، هرچه به مقصد نزدیک تر می شوم فهرست پرسش‌های اولیه‌ام تکمیل‌تر می‌شوند. چند قدم مانده به خیریه از تاکسی پیاده می‌شوم درست مقابل قصابی‌ای که در انتظار مشتری است، مشتری از راه می‌رسد؛ زنی لاغر، رنگ‌پریده و خسته که ۴۰، ۵۰ ساله به نظر می‌رسید و از نگاه و چشمانش غم می‌بارید. بلوز و دامن‌کهنه و چاکدار و شلوار گل‌گلی تریکو و روسری رنگ و رورفته او وسعت نداری اش را واقعی‌تر ترسیم می‌ کند. برای چند ثانیه‌ای نوشته «مرغ دولتی کیلویی ۳۲ هزار تومان» بر شیشه قصابی نگاهش را  می‌دزدد، لحظه‌ای خشک اش می‌زند و بعد وارد قصابی می شود. سوژه گزارشی که قرار است آن را بنویسم حساسم کرده است؛ سعی می‌کنم نفهمم که چه می‌خرد، نگاهم را از قصابی برمی‌گردانم و همزمان که به سمت دفتر خیریه حرکت می‌کنم شنیدن ناخواسته صدای‌آرام و بی‌رمق زن، ویرانم می‌کند؛ «یک کف دست از سم و یا قلمه گاو به من می‌دهید!؟» از چرایی این حجم از فقر عصبی می‌شوم، بغض خفه‌ام می‌کند بی‌اختیار اشکم سرازیر می‌شود، به خودم یادآوری می کنم که باید قوی باشم انگار نبرد سنگینی در پیش است چند نفس عمیق کمی آرامم می‌کند، تلاش می‌کنم که این صحنه تراژیک را به لایه‌های عقب ذهنم هدایت کنم؛ گام‌هایم را بلندتر برمی‌دارم، چند قدم جلوتر همزمان با من زنی چادری مقابل در خیریه می‌ایستد او زنگ ساختمان را می‌زند و مردی مسن بلافاصله در را باز می‌کند.

خانم چادری می‌گوید: مسوول انجمن به من زنگ زد که برای انجام آزمایش اینجا بیایم، بلافاصله متوجه شدم که این یکی از همان زنانی است که قرار است با او مصاحبه کنم در حالی که مرد متعجب به ما نگاه می‌کند من بلافاصله می‌گویم: خبرنگارم و آمده‌ام گزارش تهیه کنم از این خانم. هر سه از اینکه آزمایشی در کار نیست می خندیم و بعد وارد ساختمان می‌شویم. مرد کلیدی به من می‌دهد و راهنمایی می‌کند که به طبقه دوم برویم وآنجا صحبت کنیم. هیچ کس نیست و خلوتی سالن کوچک و مبل‌های دو تا دور آن فضایی صمیمی برای گفت‌وگو ایجاد کرده است.

واتیکس ریه‌ام را خراب کرده است

هنوز گپ وگفت ساده و احوالپرسی معمولی‌مان تمام نشده است، او می‌گوید از کجا شروع کنم؟ می‌خواهم سیر تا پیاز زندگی‌ام را تعریف کنم و خودش شروع می‌کند: فرنگیس عبدی‌زاده هستم ۵۳ ساله، چهاردختر دارم و از دو پسرم یکی‌شان فوت کرد چند سال پیش. سعی می‌کنم با تکان دادن سر، با او همدردی کنم.

بی‌مقدمه وارد گفت وگو  می‌شویم از کارش که می‌پرسم همزمان ماسک اش را به زیر چانه‌اش می‌کشد؛ تلاش می کند صدای گرفته‌اش را با سرفه‌هایی صاف کند و می‌گوید: گلویم گرفته و نفسم تنگ است نه به خاطر ماسک، از بس واتیکس و جرم‌گیر استفاده می‌کنم؛ خانه‌ها و آپارتمان‌های مردم را نظافت می‌کنم.

چادرش را بادبزن می‌کند و همزمان عرق پیشانی‌اش را با گوشه چادر پاک می‌کند. به  او می‌گویم راحت باشد و گیره روسری‌اش را باز کند که خنک شود.  

دست و پایم پلاتینی است

از سختی کارش که می‌پرسم، ابروهایش را درهم می‌کشد و با لبخندی تلخ جواب می‌دهد: ریه که ندارم شوینده‌ها نفسم را خراب کرده‌اند، بلافاصله آستین دست راست مانتویش را بالا می‌کشدو بخیه‌های از آرنج تا زیر بغلش را نشان می‌دهد و می‌گوید: تصادف کردم و همه‌اش پلاتین است و بعد از آن پایی که پلاتین دارد را هم نشان می دهد، من و پسرم پوکی استخوان داریم الان پسرم هم پایش پلاتینی است، با ضربه خیلی کوچک استخوانهامان می‌شکند. پسرم خیلی اذیت می‌شود سال گذشته باید عمل می‌شد و پلاتینش را درمی‌آوردیم اما پولی نیست.

فرنگیس ادامه می‌دهد:  توان کارکردن ندارم اما چاره‌ای هم ندارم خودم مجبورم خرج زندگی‌ام را در بیاورم دخترهایم چون نخواستم مثل خودم باشند با بدبختی و قرض لیسانس گرفتند دانشگاه آزاد، خدارا شکر بعضی اوقات‌کار پاره وقت می‌کنند و کمک‌حالم هستند، پسرم هم کلاس دوازدهم است.

از شوهرش که می‌پرسم بی‌مکث جواب می‌دهد: معتاد بود، طلاق گرفتم  ولی بدبختی‌ام یکی دو تا نیست دختر بزرگم را به پسر فامیل دادم شوهرش معتاد از آب درآمد و الان خرج دختر و نوه‌ام را هم می‌دهم، بعضی وقت‌ها او هم در مترو بچه بغل دست فروشی می‌کند.

شرکت نظافتی‌ها انصاف ندارند

می‌پرسم که چرا با شرکت‌های نظافتی کار نمی‌کند، امنیت دارد و شاید از نظر مشتری و درآمد ثابت هم بهتر باشد که بلافاصله جواب می‌دهد: من با این دست وپای علیل و ریه مریض زحمت می‌کشم آخر سر باید بیشتر پول زحمتم را بدهم به شرکت. انصاف ندارند؛ مشتری‌هایم همه آشنا و ساکن خیابان صفاری، میدان خراسان، آیت الله سعیدی و خاوران هستند.

کف درآمدش را سوال می‌کنم سری تکان می‌دهد و می‌گوید: بستگی دارد پارسال نظافت راه‌پله هر طبقه یک آپارتمان ۲۰ هزار تومان بود و الان شده  ۳۰ هزار تومان. قیمت ثابت است و فرقی نمی‌کند بعضی وقت‌ها یک طبقه ۱۰ پله دارد و یک طبقه دیگر سه چهار پله. معمولا فصل بهار باقالی و لوبیا  هم پاک می‌کنم؛ گونی ۲۵ تا ۳۰ کیلویی را ۱۰۰ هزار تومان تمیز می‌کنم. ایام نزدیک عیدها و آخر تابستان که مشتری هازیاد هستند و فصل پاک‌کردن لوبیا و باقالی هم هست درآمدم به سه میلیون هم می‌رسد، اما ماه‌های دیگر سال فقط تمیزی خانه مردم و دستمال‌کشیدن است و نهایتا درآمدم  ۱.۵ میلیون تا ۲ میلیون است.

اگر بچه‌ها نبودند پارک زندگی می‌کردم

می‌پرسم‌که خانه‌اش اجاره‌ای است  و او پرغصه و ناراحت جواب می‌دهد:  برای اجاره یک خانه کوچک قدیمی در محله شوش ماهی ۲ ونیم میلیون می‌دهم به خدا قسم تا حالا چند بار تصمیم گرفتم بروم پارک زندگی‌کنم و فقط فکر اینکه بچه هایم گناه دارند پشیمان شده‌ام.

ناخن‌های سیاه و دست‌های سبزش را نشان می‌دهد و می‌گوید: پاک‌کردن زیاد باقالی خیلی سخت است و تمام ناخن‌هایم درد می‌کنند و حالا این وسط‌ها هم که نظافت می‌روم، دردشان بیشتر می‌شود.

از برخورد مشتری‌ها می‌پرسم؛ لبخندی می‌زند و می‌گوید: خیلی‌ها دل‌رحم هستند و اگر مثلا گلدانی از دستم  بیفتد چیزی نمی‌گویند اما خیلی‌ها وسواس دارند و  غر می‌زنند و بعضی وقت‌ها مجبورم می‌کنند که دوباره نظافت کنم و یا دستمال بکشم و اگر گلدان یا وسیله‌ای از آن ها را  بشکنم از حق نظافتم کم می‌کنند و یا می گویند بروم بخرم و جایگزین کنم.  

فرنگیس در جواب اینکه بیمه دارد یا نه، می‌گوید: بیمه نیستم اما تحت‌پوشش‌کمیته امداد هستیم تا قبل از عید نفری ۱۸۰ هزار تومان می‌داد و سال گذشته  ۵۰۰ هزارتومان هم عیدی گرفتیم یارانه مان را هم از کمیته امداد می‌گیریم نفری ۹۰ هزار تومان. این خیریه هم ماهی یکبار کمی ارزاق می‌دهد.  

مسوولان به وعده‌شان عمل نکردند

به محض اینکه از توقع اش از مسوولان می پرسم، لحنش عوض می‌شود و با لحنی تند جواب می‌دهد : چند سال پیش استاندار تهران که آقای تمدن بود با یک ایل از همکاران و مسوولان برای بازدید خانه ما آمدند و قول دادند که به پسرم کامپیوتر بدهند و نوشتند که خانه‌ای پیدا کنیم که برای ما بخرند خدا شاهد است در و همسایه‌ها باورشان نشد که هیچ یک از قول‌های آنها عملی نشد، هنوز تمام نامه‌های آن زمان را دارم الان هم هر بار جایی درخواست کمک کرده‌ام می‌گویند وام می‌دهیم با ضامن رسمی و سپرده گذاری، من که شرایطش را ندارم و منصرف شدم.  

حرفی برای گفتن نمی‌ماند و در این لحظه پرسش از امید و آرزویی که دارند تا حدی شعاری و دست نیافتنی به نظر می‌رسد، چند ثانیه‌ای با خودم به مشورت درونی مشغول می‌شوم که فرنگیس خانم  کارم را آسان می‌کند و  بلافاصله ادامه می‌دهد: از این سال به آن سال هیچ رقم میوه‌ای نمی‌خوریم خوراک‌مان هم که هیچ و با گرسنگی کنار آمدیم، ولی به خدا قسم از دربه دری و اثاث‌کشی هر ساله کمرم  تا شده است، به نظر شما داشتن ۱۰ متر جا توقع زیادی است؟ او می‌پرسد و من هم جوابم سکوت است.

فرنگیس خانم خداحافظی می‌کند و می‌رود که با رنج زندگی‌اش را سر کند. بعد رفتنش یاد این حرفش می‌افتم که بغض‌آلود گفت: «جایی در یک امام‌زاده و مدرسه نزدیک خانه‌مان را برای زندگی و مستخدمی به افغانی‌ها داده‌اند، پس مسلمانها تکلیف ما که هموطن شماییم چیست، به خدا قسم به نان شب محتاج هستیم... » هنوز صدای به بغض نشسته‌اش در سرم می‌پیچد و هر لحظه که به سوالش فکر می‌کنم بی‌جواب می مانم!   اصلا مانده‌ام از اینکه چرا فریادهای خاموش فرنگیس‌های کارگر که زندگی فلاکت‌بارشان برآمده از اعتیاد و فقر است را کسی نمی‌شنود؟

فکر می‌کنید اگر چشم‌ها را به ندیدن و  گوش‌ها را به نشنیدن عادت نداده بودیم امروز برای این زن ۱۰ متر جا آرزو می‌شد!؟

گزارش: مهین داوری

کد خبر: 50245

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 1 + 9 =