شهر محلههای بیمحل و پیادههای بیرمق؛ آخرین جنازه تهران کیست؟


اولینبار که دیدمش متحیر شدم. وصلهای ناچسب بر تجربه من از زندگی در یک کلانشهر درندشت بود. سی و چند سال توی تهران شلوغ زندگی کرده بودم ولی از آن روزهایی که در تهران از این اتفاقها میافتاد دههها گذشته بود و باید این شیوه زیست را بیرون از تهران و بیرون از این شهر مکدر تجربه میکردم.
در «چیچکجی» یکی از محلههای استانبول در منطقه اوسکودار یک خیابان حدود دو کیلومتری هر دوشنبه محل حضور صدها فروشنده میوه و سبزیجات است. با امکانات ویژه، سقف پارچهای، جایگاه ثابت، فروشندههای خندان و خوشبرخورد و مردمی که مثل قدیمترهای تهران همدیگر را میشناسند و لبخندهای دلنشینی بینشان رد و بدل میشود. مثل آن موقعها که مادر و پدرهایمان بدون دلواپسی ولمان میکردند توی کوچه تا وقت ناهار یا شام که از پنجرهها صدایمان کنند: حمید... مجتبی... مهسا...
بعدها فهمیدم که این جماعت هر روز در قسمتی دیگری از محله بساط میکنند. استانبول ابرشهریست که دو برابر تهران جمعیت دارد و این بازارها تنها مخصوص منطقه اوسکودار در قسمت آرام و متین و باوقاری نیست که قدیمیترین قبرستان شهر با درختان باشکوهش در آن خودنمایی میکند. همه محلهها در استانبول از این بازارها دارند. بازارهایی که قدمتشان به بلندای تاریخ این شهر است. فرقی ندارد در کدام محله باشی، در اسنیورت تا آتاشهیر. شهری به طول ۱۲۰ کیلومتر. مردم هر خیابان میدانند نباید خودروهایشان را در شب آن روز در آن خیابان پارک کنند.
توی استانبول در آن شلوغی ۱۶ میلیون نفری هنوز محلهها حرف اول و آخر را میزنند. هر محله برای خودش هویتی دارد. بشیکتاشیها به هویت چپگرایانه خود میبالند با باشگاهی که یک ارمنی لیدر اصلی آن است، یک دهنکجی پرمایه به ملیگرایی ترکی، در بیاغلو میدان تقسیم و خیابان استقلال و خانههای قدیمی چشمنوازی میکنند، در فاتیح ایاصوفیه و مسجد آبی و بازار دلبری میکنند، بالات به خانههای رنگیرنگی و سابقه سردرگم و طولانی شهر اشاره میکند، کادیکوی به رواداری سیاسی و اجتماعیاش مفتخر است و در اورتاکوی به سمت آن شمال پر دار و درخت شهر، تجسم اشرافیت پر زرقوبرق شهر چشم آدمها را کور میکند.
محله در تهران دیگر محلی از اعراب ندارد. آدمها ناشناسند. قدیمیها دیگر قدمتی ندارند. بیهویت بودن، غرقشدن در انبوه جمعیت و ناپیدا شدن، تمام این شهر را دربرگرفته است. خیلیها به همین امید مهاجر این شهر میشوند.
تنها چند روز بود که ساکن یکی از کوچههای چیچکجی شده بودم که پیرزنهای محل تصمیم گرفتند نگاهی به داخل خانهام که پیشتر یک مغازه بود بیاندازند. چشمهای مهربان و فضولشان تا دم در همراهمیشان کرده بود تا اینکه من هم اتفاقی در را بازکردم و چند پیرزن کمر خمکرده با چشمهایی خسته دیدم که طالب و مشتاق دیدن تغییرات در آن خانهای بودند که پیشتر مغازه محلهاشان بود. با مهربانی و دعای خیر توی همه خانه سرک کشیدند و رفتند به امید روزی که شاید من هم کارم بهشان بیافتد.
تهران دیگر این صمیمتهای بیانتظار را ندارد. شهر حالا هیولا شده و راه رفتن در این شهر خطرناک است. پیاده اساسا انسان نیست و حقی ندارد. حق همیشه با کسانیست که روی یک چیزی نشستهاند. توی پیادهروها موتورها از کول آدمها بالا میروند، پشت چراغ قرمز ماشینها از سر آدم. برای رد شدن از خیابانی که چراغ عابرش سبز و چراغ خودروهایش قرمز است باید جسارت به خرج داد و چند باری چپ و راست و اگر وقت بود آسمان را هم نگاه کرد که مبادا موتوری، ماشینی چیزی روی سر آدم خراب نشود.
شهرها وقتی میمیرند که قلب مردمانش شکسته باشد. قلب مردم تهران از شکستن گذشته و تیرهگون است. آدمها با هم سر آشتی ندارند. جایی برای معاشرت در شهر نمانده به جز معدودی جاهایی تکهپاره. معاشران هم همه پیر و پا به سن گذاشتهاند. جوانترها اگر پول و پلهای داشته باشند توی کافههای دربسته مینشینند و اگر نه در سایههای تاریک پارکها جایی پیدا میکنند که از نگاه دیگران در امان باشند.
البته خیلیها هم این شهر را اینطور اندوهبار و غمزده نمیبینند. تهران برای آنها هم حرفهای زیادی برای گفتن دارد. خیلیها برای اولینبار در تهران عاشق شدهاند. در تهران آغوششان را به روی کسی باز کردهاند. در تهران از دیگران فرار کردهاند و پناه گرفتهاند، یا حتی در این تهران اندوهگین آزادی را تجربه کردهاند.
این شهر اما انگار یک حرف تکراری برای همه ما دارد: روی من راه نروید. من جایی برای آرامش و آسایش، مکانی برای تنفس و سکون، جایگاهی برای تعامل نیستم. روی من فقط باید دوید، مضطرب بود و دیوانه.
تهران اگر روی خوشی هم داشته باشد برای بالانشینان است و کلا برای پایین و کوتاه و کمترها بوی فاضلابش را به ارمغان گذاشته است. بالانشینان هم که با پیادهروی میانهای ندارند، توی آن خودروهای رویاییاشان دوردور میکنند تا چه پیش آید.
تهران برای پیادهها جهنم است. اگر با این جمله مخالفید معلوم است که چندان پیادهروی نمیکنید. پیادهها پیادهنظام این شهر بیپناهاند که موتور و ماشین و هوای تهوعآور و همشهریهای بیاعصاب و سطل زبالههای چپشده و گدایان و زبالهگردها و آدمهای بیپناه و پیادهراههایی که اساسا برای پیادهها ساخته نشدهاند حسابی حال آدم را میگیرد.
پیادهها کدامشان را باید تحمل کنند؟ موتورسواران بیحیا را یا آدمهای بدخلق و بدقلقل را؟ از کنار کدام مصیبت باید بیاعتنا رد شوند؟ از پیرمرد و پیرزنان در حال گدایی یا بچههایی که تا کمر توی سطل زباله خم شدهاند؟ از وسط کدام مانع رد شوند؟ آنهایی که شهرداری برای جلوگیری از ورود موتورها ساخته یا خود موتورها؟
هیچکدام از اینها تقصیر خود تهران نیست. تهران را آنهایی نابود کردند که دریاچه ارومیه را خشک، خوزستان را بیآب و زایندهرود را نازا. حتی گاهی این شهر با آن ابرهای بازیگوشش، با آن کوههای سهمگینش، با آن طراوت مدرن و هنرمندانهاش و با این جوانان شورانگیزش چنان زیبا میشود که آدم دوست دارد به آغوشش بکشد. با این همه تهران حالا با این هاله مهآلود از گازهای سمی جای زندگی نیست، جای مردن است. اما سئوال اصلی اینجاست که چه کسی در نهایت در تهران خواهد مرد؟





