به گزارش آتیه آنلاین، نسرین خواهر بزرگتر است. هفت ساله بود که مادرش را از دست داد و هشت ساله بود که پدرش فوت کرد. نسترن هم خواهر کوچکتر است. چهار ساله بود که دیگر در آغوش مادرش نخوابید و پنج ساله بود که پدر برای همیشه رفت. نسرین و نسترن حالا با چشمها و گوشهایشان با دیگران ارتباط برقرار میکنند. هر نگاه و صدایی برای آنها متفاوت است. آنها خیلی زود نگاه از روی ترحم و آهنگ صدای متفاوت را تشخیص میدهند. نسرین میگوید: «گاهی نگاههای از روی ترحم و مهربانی بیش از حد آنقدر آزارم میدهد که دلم میخواهد از همه دنیا پنهان شوم. لحن صدای غمزده و پر از اندوه که مدام میخواهد به من بفهماند که در این زندگی کسی را ندارم، یتیم هستم، بیکس هستم. این صداها من را میخورد و از بین میبرد.»
***
اگر مادرم بود، شاید...
نسرین ۲۷ ساله است. ۲۰ سال قبل مادرش را از دست داد و یک سال بعد پدرش را. سرطان به مادرش مجال نداد که به ۳۰ سالگی برسد. پدرش هم در ۳۵ سالگی ایست قلبی کرد و به پایان راه رسید؛ پایانی که شروع زندگی جدید دو دختر بچه را کلید زد: «مادرم که فوت کرد، خیلی معنای غم و اندوه و سوگواری را نمیفهمیدم. فقط میدیدم خالههایم و مادربزرگم گریه میکنند و لباس سیاه پوشیدهاند و تا من را میبینند جیغ میکشند و خودشان را میزنند. فکر میکردم کار بدی کردهام و از من ناراحت هستند که اینطور واکنش نشان میدهند و خودشان را میزنند و از حال میروند. مادربزرگم من را در آغوش میگرفت و گریه میکرد و میگفت بوی دخترم را میدهی و داییهایم هر روز برایم عروسک و اسباببازی میخریدند. هفت روزی که مراسم عزاداری بود، مدام لباسهای زیبا تنم میکردند و برایم شکلات و پفک میخریدند.»
سوگواری خیلی زود تمام میشود و دو دختربچه بازیگوش روی دست پدربزرگ و مادربزرگ پیر میمانند: «پدربزرگم یک خانه بزرگ ویلایی با یک حیاط بزرگ داشت که هر روز من و خواهرم آنجا بازی میکردیم. حال ما خیلی خوب بود تا اینکه یک روز پدرم به خانه ما آمد و دست من و خواهرم را گرفت و به شهرستان رفتیم. صحنه خداحافظی با پدربزرگم را فراموش نمیکنم. دستاش را گذاشته بود روی قلباش و گریه میکرد. نمیدانستم که این آخرین دیدار ما است و پدربزرگم سه ماه بعد از فوت مادرم، در کنار مزار او آرام میگیرد.»
پدر نسرین و نسترن دخترهایش را به خانه مادرش میبرد. مادری با بیماری قلبی: «مادر بزرگم زن خوبی است، اما ما او را زیاد ندیده بودیم. به همین دلیل خیلی احساس غریبی میکردیم. من در شهرستان به مدرسه رفتم. تازه داشتیم غم دوری از خانواده مادری را تحمل میکردیم که پدرم به دلیل ایست قلبی فوت کرد. بعد از فوت پدرم دوباره برگشتیم خانه اول.» نسرین و نسترن دوباره به خانه پدربزرگ مادری خود بازمیگردند؛ با این تفاوت که دیگر پدربزرگی هم نیست و مادربزرگ پیر تنهاست: «یک سال خانه مادربزرگم بودیم که مادربزرگم بیمار شد و مجبور شدیم به خانه دایی بزرگم برویم. داییام چهار فرزند داشت و خانه به اندازه کافی شلوغ بود؛ ما هم که اضافه شدیم دیگر از همه جای خانه بچه بیرون میریخت. زن داییام از این موضوع کلافه شده بود. یک شب در یک مهمانی خانوادگی گفت این کار درست نیست و باید یک تصمیم اساسی بگیریم. هیچوقت آن شب را فراموش نمیکنم. من و خواهرم را نشاندند روی زمین و خودشان دور ما نشستند. مادربزرگم هم در بستر بود و به ما نگاه میکرد و اشک میریخت. فضای سنگینی بود. با اینکه سن من برای درک اندوه خیلی کم بود، اما حس میکردم زیر نگاه خالهها و داییها دارم خرد میشوم و میشکنم. یکی میگفت من نمیتوانم، خودم چهار بچه دارم. یکی میگفت من و شوهرم از صبح تا شب سر کار هستیم. یکی میگفت شوهر من غریبه است و خوب نیست دو دختربچه در خانه ما باشند، یکی هم میگفت من نمیتوانم خرج بچههای خودم را بدهم و نمیتوانم از بچههای کس دیگری نگهداری کنم. ما «دیگری» شده بودیم. آن شب هیچکس ما را نخواست. مادربزرگم گریه میکرد و میگفت خودم از نوههایم نگهداری میکنم، اما هیچکس به حرف او توجهی نکرد. صداها مدام بالا و بالاتر میرفت. یکی از خالههایم به ما نگاه میکرد و اشک میریخت و میگفت بمیرم برایتان که چقدر زود یتیم شدید.» کلمه یتیم با اینکه برای نسرین واژه آشنایی بود، اما هیچوقت فکر نمیکرد با شنیدن آن احساس گناه کند: «حس میکردم یک جرم بزرگ انجام دادهام. فکر میکردم یتیم شدن یعنی دزد شدن؛ یعنی بیادب شدن. معنای این کلمه را اصلاً نمیفهمیدم. به خودم میگفتم ما که کاری نکردهایم. بعد بین آن همه سروصدا که داشتند برای آینده و زندگی ما تصمیم میگرفتند به خودم میگفتم نکند ما که یتیم هستیم کار بدی کردهایم و ما را به زندان ببرند. ترسیده بودم. گریه میکردم. خواهرم که دید من گریه میکنم او هم گریه کرد. صداها بالاتر میرفت که آنها تصمیم نهایی را اعلام کردند. قرار شد ما را به شهرستان و به خانه مادر پدرم برگردانند و ماهیانه به حساب او پول واریز کنند.» نسرین و نسترن صبح یک روز پاییزی راهی شهرستان و خانه مادربزرگ میشوند: «مادربزرگم از دیدن ما اصلاً خوشحال نشد. مدام به داییام میگفت من چطوری میتوانم از دو دختربچه یتیم نگهداری کنم. مدام به داییام التماس میکرد تا ما را با خودش ببرد، اما تصمیم نهایی را گرفته بودند و ما باید با مادر پدرم زندگی میکردیم.» داستان از همینجا شروع میشود؛ از جایی که دو دختر بچه به دست مادربزرگ سپرده میشوند تا از آنها نگهداری کند، اما آن دو دختر مجبور هستند از مادربزرگ پرستاری کنند: «مادربزرگم به غیر از ناراحتی قلبی، دیابت هم دارد و به دلیل آرتروز دستهایش خیلی نمیتوانست کار کند. از همان روز اول مجبور شدم از او پرستاری کنم. سن من خیلی کم بود اما صندلی میگذاشتم و ظرفها را میشستم. مادربزرگم فقط آشپزی میکرد. من صبحها سماور بزرگ گازی مادربزرگم را روشن میکردم. خانه را تمیز میکردم و حتی به خرید میرفتم. در صف نان زل میزدم به آدمها. به بچهها و مادرها. به بچهها و پدرها و به بچهها و...» نسرین و نسترن هر سال زمان عید نوروز به خانه مادربزرگشان برمیگشتند و ۱۳ روز در کنار خانه مادری بودند: «انگار میخواستند در این ۱۳ روز همه کوتاهیشان را جبران کنند. با اینکه تولد من و خواهرم در فروردینماه نبود، برای ما تولد میگرفتند، کادو میخریدند و از ما میخواستند زمان فوت کردن شمعها آرزو کنیم. من هر سال آرزو میکردم کاش مادر و پدرم نمرده بودند؛ یک آرزوی محال. بعد که تولد تمام میشد به من و خواهرم عیدی میدادند و دستی به روی سر ما میکشیدند و با روسری گوشه چشمهایشان را پاک میکردند و میرفتند. ما هم چند روزی با دخترخالهها و دخترداییها بازی میکردیم و خوشحال بودیم و دوباره به خانه برمیگشتیم؛ در حالی که سال به سال نگاهها بیشتر سنگین میشد و لحن صداها تغییر میکرد.» نسرین این لحن صدا و تغییر نوع نگاهها را زمانی بیشتر با جان و دلاش درک کرد که پایش سوخت و برای عمل جراحی راهی تهران شد: «سماور مادربزرگم کار دستم داد. مادربزرگم سماور را روی یک میز کوچک گوشه آشپزخانه گذاشته بود. من داشتم جارو میکردم که جارو به پایه میز برخورد کرد و سماور به سمت من کج شد و آب جوش ۱۰۰ درجه روی پای راستم ریخت. حس میکردم پایم ذوب شده است. از زانو به پایین پایم سوخت. سوختگی خیلی شدید بود. بعد از یک سال پایم گوشت اضافه آورد و زانویم دیگر درست خم و راست نمیشد. خیلی بد راه میرفتم.» نسرین ۱۴ ساله بود که برای جراحی به تهران برگشت: «مادربزرگ مادریم تازه فوت کرده بود. دایی بزرگم گفت خودم خرج درمانات را میدهم. اما خرج درمان خیلی زیاد بود. داییام یک شب جلسه گذاشت. دوباره من را نشاندن روی زمین تا برای عمل من پول جمع کنند. آن شب را هم فراموش نمیکنم. دوباره همان صداها و همان نگاههای پر از ترحم. خاله کوچکم اشک میریخت و مدام میگفت پول را جمع کنید. این بچه یتیم است. خاله بزرگم به خانم داییام کنایه میزد و میگفت شما که ارث زیادی گرفتهاید پولاش را بدهید و شوهرخالهام به داییام میگفت کرایه یک ماه آن مغازه که از مادرت به ارث رسید را به این بچه یتیم بده. من انگار وجود نداشتم. انگار غایب بودم و هر کس میخواست خرج را به گردن کس دیگری بیندازد. آن شب هیچکس قبول نکرد برای جراحی من پول بدهد. خاله کوچکم مدام به من نگاه میکرد و میگفت اگر مادرت بود این بلاها سرت نمیآمد. من هم به خودم میگفتم اگر مادرم بود، شاید اصلاً آنجا نبودم. شاید هیچوقت پیش مادربزرگ مریضم نمیرفتیم و هیچوقت آب جوش روی پای من نمیریخت و هیچوقت نیازی به جراحی نداشتم. پای راستم میلنگید، لنگلنگان پیش داییام رفتم و گفتم من جراحی نمیخواهم. من را برگردانید و برگشتم.»
اگر پدرم بود شاید...
نسترن خواهر کوچکتر نسرین است. او ازدواج کرده و یک پسر یک ساله دارد. نسترن هم مانند نسرین زخمهایی دارد که اصلاً دلش نمیخواهد از آنها حرف بزند اما با هر جملهای آه میکشد و سرش را تکان میدهد: «دوران کودکی من پر بود از دریغ و حسرت. همیشه به خودم میگفتم اگر پدرم بود، این اتفاق نمیافتاد. در ذهنم خانهای ساخته بودم که هم مادرم در آن زنده بود و هم پدرم. هیچکس نمیمرد. اصلاً در آن دنیای من مرگ جایی نداشت. پدرم در آن دنیای خیالی برایم عروسک و لباس میخرید و مادرم برایم ماکارونی درست میکرد. با همین خیال و آرزوها بزرگ شدم. سعی میکردم به دیگران توجه نگاه نکنم. مثلاً نگاه پر از ترحم خالهها و داییها را دوست نداشتم؛ یا نگاه پر از تکبر عمهام را که مدام از دخترش تعریف میکرد و از نمرههایش میگفت. برای خودم یک سپر ساخته بودم تا آنها را نبینم. اما بعضی از نگاهها و صداهای پر از ترحم آنقدر قوی بودند که از آن سپر هم میگذشتند. آن وقت دیگر چارهای نداشتم با آنها روبهرو میشدم. به خودم میگفتم اگر مادرم بود حتماً از نمرههای من تعریف میکرد و پدرم برایم جامدادی صورتی میخرید.» نسترن انگار که از نسرین قویتر است، اما مقایسه کردن را رها نمیکند. میگوید این مقایسه کردن جانش را فرسوده کرده است: «من و خواهرم زیر نگاه پر از ترحم دایی و خاله و عمه هر طور که بود بزرگ شدیم. اما وقتی که میخواستم ازدواج کنم این نگاهها را بیشتر درک کردم. برای تهیه جهیزیه خانواده مادریام قول دادند هرکدام یک وسیله برایم میخرند. من هم ذوق داشتم و منتظر بودم با من تماس بگیرند تا به بازار برویم. اما خودشان به سلیقه خودشان برای من خرید میکردند و میفرستادند. همه جهیزیه من را بدون خودم خریدند. گازم را خاله کوچکم خرید. یخچال و فرش را دایی بزرگ. ظرف و ظروف را دایی کوچک، سرویس خواب را خاله بزرگ. روزی که جهیزیهام را به خانهام بردم هیچ ذوقی نداشتم. هیچکدام از آنها وسایل سلیقه من نبود. وسایل را گذاشتند وسط خانه و رفتند. من هم رفتم روی کارتن گاز نشستم و برای خودم خیال کردم که وسط بازار هستم و با پدرم هر وسیلهای که دوست دارم میخرم. چارهای نداشتم. غم و اندوه من آنقدر زیاد بود که باید دوباره به دنیای خیالی بچگیام برمیگشتم. اگر پدرم بود، من قطعاً جهیزیهام را دوست داشتم، اما حالا فکر میکنم در خانه عاریهای هستم. شوهرم قول داده یکی دو سال بعد که کمی وضعمان بهتر شد همه وسایل خانه را عوض میکنیم. اگر مادرم بود پرده و ملحفهها را با هم میدوختیم. اگر پدرم بود با هم سر قیمت یخچال و گاز چانه میزدیم. اگر مادر و پدرم بودند...»
اکرم احمدی
نظر شما