ترومای تأخیری؛ چرا بحران واقعی را شش ماه دیرتر میبینیم؟


هرگاه فاجعهای رخ میدهد، خواه زلزلهای ویرانگر باشد یا سایه سنگین جنگ، نگاه ما بلافاصله معطوف به آمار فوری، تخریب فیزیکی و نیازهای لجستیکی میشود. ما تیمهای نجات را اعزام میکنیم، تعداد کشتهشدگان را میشماریم و بهطور فزایندهای، برای «ارائه خدمات بهداشت روان» عجله میکنیم. اما در کانون تحلیلهای من، این پاسخ، بهویژه در بخش روانشناختی، اغلب بر یک سوءتفاهم عمیق از روان انسان در مواجهه با فاجعه استوار است. ما در حال اشتباه گرفتن یک واکنش طبیعی با یک آسیبشناسی هستیم و با این کار، در بلندمدت، به بازماندگان آسیب میزنیم.
نقطه کانونی بحث، این تمایز حیاتی است که ما با استرسهای معمول زندگی روزمره مواجه نیستیم، بلکه با «عوامل استرسزای تودهای» روبروییم؛ رویدادهایی که ذاتاً «فراتر از تجربه معمول انسانی» قرار دارند. این تمایز، همه چیز را تغییر میدهد.
پاسخ به این پرسش که چرا واکنش اولیه اغلب نه غمگینی ساده، بلکه یک حالت عمیق از «کرختی روانی» (کرختی روانی) است این است: این کرختی، این گسستگی از واقعیت، یک سپر محافظتی است؛ حالت شوکی که روان ما برای جلوگیری از فروپاشی کامل ایجاد میکند و ممکن است روزها طول بکشد. این یک اختلال نیست؛ یک مکانیسم دفاعی حیاتی است. تلاش برای تحمیل مداخلات روانشناختی پیچیده از خلال این سپر دفاعی، نهتنها بیاثر، بلکه نامناسب است. دقیقاً به همین دلیل است که من همواره به معیارهای بوروکراتیک، مانند تعاریف سازمان ملل که فاجعه را با شمارش اجساد تعریف میکنند، منتقد بودهام. این تعاریف، جهان عظیمی از «درد و رنج» هزاران بازماندهای را که از نظر فیزیکی زنده ماندهاند اما دنیایشان فروریخته است، به کلی نادیده میگیرند.
جوامع آسیبدیده، یک قوس روایی روانشناختی قابل پیشبینی را طی میکنند. بلافاصله پس از رویداد، ما شاهد «مرحله قهرمانانه» هستیم؛ همسایگان جان یکدیگر را نجات میدهند و موجی از ایثار همگانی فرا میگیرد. این مرحله بهسرعت به «مرحله ماه عسل» تبدیل میشود؛ دورهای شگفتانگیز که شاید سه تا شش ماه طول بکشد. در این مدت، انسجام اجتماعی مطلق است، کمکهای خارجی سرازیر میشود و احساس قدرتمند سرنوشت مشترک، همه را متحد میکند. امید وجود دارد؛ همبستگی وجود دارد.
اما مرحلهای که هسته اصلی هشدار را تشکیل میدهد، «مرحله سرخوردگی» است که از حدود شش ماه پس از فاجعه آغاز شده و میتواند تا دو سال ادامه یابد. این، نقطه فروپاشی است. امدادگران به خانههای خود بازمیگردند، دوربینهای رسانهها صحنه را ترک میکنند، آدرنالین اولیه فروکش کرده و وعدههای بازسازی، به کابوسهای بوروکراتیک تبدیل میشوند. این دقیقاً زمانی است که فرد با فقدان، ترومای عریان و خشم خود تنها میماند. هرگونه ناآرامی اجتماعی که مشاهده میکنید – اعتراضات، خشم علیه مقامات – تقریباً هرگز در فاز شوک اولیه رخ نمیدهد؛ بلکه در اینجا، در این مرحله، زاده وعدههای شکسته شده و سرخوردگی عمیق، شعلهور میشود.
و اینجا، دقیقاً همین زمین حاصلخیز، بستر رشد اعتیاد است. باید درک کنیم که مصرف مواد در بحران، نشانه شکست اخلاقی نیست؛ یک مکانیسم مقابلهای قابل پیشبینی و مستند در تاریخ است. مرور تاریخی من این الگو را به وضوح تأیید میکند: این مرفین بود که برای اسهال خونی و درد در جنگ داخلی آمریکا استفاده شد و به «بیماری سرباز» انجامید؛ کوکائین برای تحمل شرایط در سنگرهای جنگ جهانی اول بود؛ پرویتین (متآمفتامین) دولتی بود که ماشین جنگی رایش سوم را در جنگ جهانی دوم به پیش میراند؛ و هروئین بود که سربازان را از وحشت جنگ ویتنام منزوی میکرد. کارکرد همیشه ثابت است: ماده مخدر برای «پوشاندن» یا پنهان کردن ترومایی استفاده میشود که پردازش آن فراتر از توان روان است.
این چارچوب، مرا به استدلال نهاییام درباره مداخله میرساند: مدل فعلی ما وارونه است. عجله برای اعمال درمانهای رسمی مانند درمان شناختی-رفتاری برای PTSD بر روی جمعیتی که هنوز در شوک است، یک خطای مقولهای است. ما در حال درمان واکنشی طبیعی هستیم، گویی که یک بیماری مزمن است. پاسخ صحیح اولیه، «درمان» نیست، بلکه «کمکهای اولیه روانشناختی» است؛ که یک اقدام عملی و انسانی است: تضمین ایمنی، ارائه اطلاعات شفاف (چه اتفاقی افتاده، کمک کجاست)، اتصال افراد به عزیزانشان و تقویت حمایتهای اجتماعی طبیعی.
بحران واقعی روانشناختی، یعنی اوج اعتیاد، افسردگی و PTSD پیچیده، در هفته اول به اوج خود نمیرسد. این بحران، دوازده تا بیست و چهار ماه بعد، در اعماق همان دره «سرخوردگی» به اوج میرسد. اینجاست که منابع ما باید هدفگیری شوند. ما در حال حاضر تمام انرژی بالینی خود را بر مرحله حاد متمرکز میکنیم و درست زمانی که بمب ساعتی روانی منفجر میشود، بازماندگان را رها میکنیم.





