کودکان کار، قربانیان خاموش اقتصاد بیمار: روایتی از سیاستهای شکستخورده و زخمهای پنهان
کار کودک در ایران، زخمی عمیق و رو به گسترش و نشانهای از شکست ساختارهای اقتصادی و مدیریتی است. کودکان بهجای تحصیل، بار معاش را بر دوش میکشند. در این گفتگو با طاهره پژوهش، کارشناس حقوق کودک از او میپرسیم چرا سیاستهای ساماندهی شکست خورد و راه حل واقعی چیست؟


کار کودک در ایران زخمی کهنه و روبهتعمیق است؛ نشانهای از ناکارآمدی ساختارهای اقتصادی و مدیریتی. در خیابانها، کارگاههای پنهان، مزارع و خانهها، کودکانی بهجای تحصیل بار معاش را بر دوش میکشند. چرا سیاستهای «ساماندهی» شکست خورد و چه باید کرد؟ برای پاسخ، آتیهآنلاین با طاهره پژوهش، کارشناس باسابقه حقوق کودک، گفتوگو کرده است؛ گفتوگویی درباره مسیرهای ورود، ابعاد پنهان آسیب، نقد سیاستهای دولتی و راهحلهای عملی که مسیر خروج از این چرخه را روشن میکند.

خانم پژوهش شما بیش از سه دهه است که به طور مستقیم با پدیده کار کودک در ایران درگیر هستید. بر اساس تجربیات شما چهره کودک کار در ایران چگونه در طول زمان تغییر کرده است؟ امروزه کودکان عمدتاً از چه سنی و از طریق چه کانالهایی وارد بازار کار میشوند؟
اگر به گذشته نگاه کنیم اصطلاح «کودک کار» به شکلی که امروز مطرح است از اواخر دهه هفتاد و پس از گزارشی که یونیسف در مورد کودکان کار در خیابان تهیه کرد در ادبیات اجتماعی ما پررنگ شد. البته کار کودک پدیدهای تاریخی است و همیشه در مزارع کارگاههای قالیبافی و حتی در بدترین اشکال آن وجود داشته است. اما آنچه امروز شاهد آن هستیم یک تغییر نگرانکننده است: سن ورود به بازار کار به شدت کاهش یافته است. اگر در گذشته کودکی که در خیابان کار میکرد عمدتاً چهارده یا پانزده ساله بود در دهههای اخیر این سن به شش یا هفت سالگی رسیده است. این کاهش سن صرفاً یک تغییر آماری نیست بلکه نشاندهنده فرسایش هنجارهای بنیادین حمایتی در جامعه است. فشارهای اقتصادی به حدی رسیده که حتی سپر حفاظتی غریزی برای دوران خردسالی نیز در حال فروپاشی است. این بحران در شدیدترین شکل خود در پدیده تکدیگری دیده میشود جایی که حتی از نوزادان به عنوان ابزاری برای تأمین مایحتاج زندگی در خیابان استفاده میشود.
شما میان اشکال مختلف کار کودک تمایز قائل میشوید. ممکن است مسیرهای اصلی ورود کودکان به کار را برای ما ترسیم کنید؟
مسیرهای ورود کودکان به بازار کار را میتوان به چند دسته اصلی تقسیم کرد. قدیمیترین و سنتیترین مسیر کار در بخش کشاورزی است. علاوه بر این کودکان بسیاری در کارگاههای خانوادگی و کوچک مانند قالیبافی، خیاطی، مرغداریها و سنگبریها مشغول به کارند. این نوع کار اغلب «پنهان» است و از چشم جامعه و نهادهای نظارتی دور میماند. مسیر دیگر کار خیابانی و آشکار است. حضور کودکان در خیابانها به عنوان یک مسئله اجتماعی ملموس به ویژه پس از پایان جنگ و با اجرای سیاستهایی مانند حذف کوپنها برجسته شد. در آن دوره بسیاری از خانوادهها توانایی تأمین معاش خود را از دست دادند و فرزندانشان را به خیابان فرستادند. خیابان یک ویژگی اغواکننده دارد و آن «دسترسی آسان به پول» است. کودکی که با یک دستمال در دست وارد خیابان میشود بلافاصله به درآمد میرسد و همین موضوع خیابان را به یک آهنربای قوی برای کودکان نیازمند تبدیل میکند. همچنین گسترش حاشیهنشینی در اطراف شهرهای بزرگ مانند تهران بهویژه پس از جنگ جمعیت آسیبپذیر جدیدی را ایجاد کرد که کار کودک به یکی از استراتژیهای بقای آنها تبدیل شد. در نهایت بخش بزرگی از کودکان در اقتصاد غیررسمی و زیرزمینی جذب میشوند. برای مثال در کارگاههای کیفدوزی اطراف بازار تهران کودکان نیروی کار اصلی را تشکیل میدهند. دلیل این امر کاملاً اقتصادی است. کارفرمایان در این بخش برای فرار از قوانین کار بیمه و حقوق بزرگسالان به استخدام کودکان روی میآورند. این نشان میدهد که سیستم اقتصادی ما نه تنها به صورت منفعلانه اجازه کار کودک را میدهد بلکه به طور فعال آن را برای کسب سود بیشتر تشویق میکند.
حضور کودکان مهاجر به ویژه از افغانستان یک عامل بسیار مهم در این معادله است. وضعیت خاص آنها چگونه پویایی بازار کار کودکان را تغییر میدهد؟
وضعیت کودکان مهاجر بهویژه کودکان افغانستانی به شکل منحصربهفردی بحران را تشدید میکند. آسیبپذیری این کودکان به دلیل نداشتن اوراق هویتی حامی قانونی و شبکه اجتماعی به ابزاری در دست کارفرمایان برای بهرهکشی حداکثری تبدیل میشود. این وضعیت یک «مسابقه به سمت قهقرا» در بازار کار ایجاد میکند. حضور یک گروه کارگر بسیار آسیبپذیر شرایط کار و دستمزد را برای همه کارگران کممهارت از جمله کودکان ایرانی پایین میآورد. نکته مهم دیگر وجود شبکههای سازمانیافته برای انتقال این کودکان به بازار کار ایران است. در بسیاری از موارد محل کار یک کودک قبل از اینکه حتی از افغانستان حرکت کند توسط دوستان و آشنایانی که قبلاً به ایران آمدهاند مشخص شده است. این نشان میدهد که ما با یک کانال تثبیتشده برای تزریق نیروی کار آسیبپذیر به اقتصاد زیرزمینی مواجهایم.
شما همواره تأکید دارید که ریشه مشکل ساختاری است. سیاستهای کلان اقتصادی ایران که از آن با عنوان «اقتصاد دستوری و رانتی» یاد میکنید چگونه به ایجاد و تداوم پدیده کار کودک دامن میزند؟
دقیقاً. ریشه اصلیترین مشکل در ساختارهای نادرست اقتصادی ما نهفته است. تا زمانی که این ساختارها اصلاح نشوند و رشد اقتصادی واقعی اتفاق نیافتد تمام مداخلات دیگر حکم مسکنهای موقتی را دارند. یک اقتصاد دستوری و رانتی فرصتهای سالم برای تأمین معاش خانوادهها را از بین میبرد. وقتی خانوادهها روز به روز فقیرتر میشوند و برای تأمین مایحتاج اولیه خود درمیمانند فرستادن کودک به سر کار یک انتخاب منطقی برای بقا به نظر میرسد هرچند تراژیک باشد. در واقع پدیده کار کودک یک دماسنج حساس برای سنجش سلامت اقتصاد یک کشور است. وقتی اقتصاد بیمار است کودکان اولین قربانیان هستند. این نگاه مسئله را از یک «معضل اجتماعی» صرف به یک «بحران اقتصادی کلان» ارتقا میدهد و مسئولیت را از دوش نهادهای حمایتی به سمت سیاستگذاران ارشد اقتصادی کشور منتقل میکند. تجربه کشورهای دیگر نیز این را ثابت کرده است. برای مثال در برزیل رشد اقتصادی به طور مستقیم منجر به کاهش چشمگیر کار کودک شد.
فراتر از اقتصاد کلان مواردی مانند اعتیاد، طلاق یا فقدان سرپرست چه نقشی در سوق دادن یک کودک به سمت بازار کار ایفا میکنند؟
فروپاشی خانواده یک عامل بسیار قدرتمند است به ویژه برای کودکانی که در معرض پرخطرترین و آشکارترین اشکال کار مانند کار خیابانی قرار میگیرند. عواملی مانند اعتیاد والدین، ورشکستگی اقتصادی، طلاق و بهویژه فوت سرپرست خانواده محرکهای اصلی هستند. اینجاست که میبینیم فروپاشی اقتصادی و فروپاشی اجتماعی چگونه در یک چرخه معیوب یکدیگر را تقویت میکنند. مشکلات اقتصادی به خانواده فشار میآورد این فشار منجر به آسیبهای اجتماعی مانند اعتیاد و طلاق میشود و در نهایت کودکی که سرپرست مؤثر خود را از دست داده مجبور به کار میشود. اما گاهی هنجارهای فرهنگی نیز این وضعیت را تشدید میکنند. من کودکی ۱۲ ساله را به یاد دارم که وقتی به او پیشنهاد دادیم به جای کار کردن درس بخواند و مادرش کار کند، میگفت: «مگر من غیرت ندارم خانم؟ وضع بازار کار اینقدر خراب است که من کار میکنم تا مادرم پایش را در این بازار نگذارد.». این نشان میدهد که شکستهای سیستم آنقدر عمیق است که یک کودک حس میکند باید کودکی خود را قربانی کند تا از والدینش در برابر همان شکستها محافظت کند.
آیا این بحران ابعاد جنسیتی مشخصی دارد؟ آیا مسیرهای نوع کار و نگاه جامعه به کار پسران و دختران متفاوت است؟
بله قطعاً ابعاد جنسیتی بسیار مهمی وجود دارد. در نگاه اول و بر اساس مشاهدات سطحی به نظر میرسد که اکثر کودکان کار پسر هستند زیرا آنها در فضای عمومی و خیابانها بسیار بیشتر دیده میشوند. اما دختران به شکل گستردهای در «کار پنهان» و «نامرئی» مشغول هستند: کارهای خانگی، کارهای کارمزدی در منزل مانند بستهبندی یا دکمهدوزی برای کارگاهها و کار در کارگاههای کوچک و مخفی از جمله کارگاه های قالیبافی. این نامرئی بودن یک شکل خاص از آسیب جنسیتی است چون کار دختران دیده نمیشود و در آمارها نمیآید، سیاستگذاریها هم آنها را در نظر نمیگیرد و از دسترس خدمات حمایتی دور میمانند. آنها با خطرات متفاوتی مانند انزوای شدید و سوءاستفاده در محیط بسته خانه یا کارگاه مواجهاند که هرگز مورد توجه قرار نمیگیرد. جالب اینجاست که وقتی نیاز اقتصادی فشار میآورد هنجارهای فرهنگی نیز رنگ میبازند. ما مواردی داشتهایم که پس از دستگیری پسران کارگر در طرحهای جمعآوری، خانوادهها دخترانشان را برای کار به خیابان فرستادهاند. این نشان میدهد که سیاستهای کور جنسیتی نه تنها کمکی نمیکنند بلکه میتوانند دختران را در موقعیتهای آسیبپذیرتری قرار دهند.
دولت در طول سالها طرحهای متعددی را تحت عنوان «جمعآوری و ساماندهی» کودکان خیابانی اجرا کرده است. از دیدگاه شما چرا این طرحها به طور مداوم با شکست مواجه شدهاند؟
این طرحها از اساس معیوب هستند زیرا تنها به معلول (حضور کودک در خیابان) میپردازند و علت (فقر خانواده و ساختار اقتصادی بیمار) را نادیده میگیرند. ما حتی با خود واژه «جمعآوری» که نگاهی غیرانسانی و کالاانگارانه به کودک دارد مخالفیم. این طرحها محکوم به شکست هستند چون بر اساس «واقعیت زندگی روزمره کودکان» طراحی نشدهاند. وقتی یک کودک میتواند در خیابان درآمدی کسب کند که به بقای خانوادهاش کمک میکند شما نمیتوانید با یک کمکهزینه ناچیز دولتی او را در خانه نگه دارید. خانوادهای که کودکش ماهانه مبلغ قابل توجهی درآمد دارد به کمک ۵۰ هزار تومانی بهزیستی قانع نمیشود. تکرار این طرحها خود بهترین گواه شکست آنهاست. ما مواردی داشتهایم که یک کودک برای سیامین بار «جمعآوری» شده بود. این طرحها کارکردی نمایشی دارند، برای نشان دادن اینکه اقدامی در حال انجام است در حالیکه از پرداختن به اصلاحات ریشهای و پرهزینه اقتصادی طفره میروند.
شما معتقدید این طرحها نه تنها بیاثر بلکه فعالانه مضر هستند. پیامدهای ناخواسته و اغلب خطرناکتر صرفاً حذف فیزیکی کودکان از خیابانها چیست؟
این طرحها نه تنها مشکل را حل نمیکنند بلکه آن را به فضاهای خطرناکتر و پنهانتری سوق میدهند. وقتی شما کودک را از کار آشکار در خیابان منع میکنید او برای تأمین همان نیاز مالی به کار در کارگاههای زیرزمینی با شرایط به مراتب بدتر و در موارد فاجعهبار به بهرهکشی جنسی و تنفروشی کشیده میشود. گزارشهای یونیسف در آسیای جنوب شرقی نشان میدهد سرکوب کار کودک خیابانی منجر به افزایش کارگران جنسی کودک شده است. این یک اثر «یاتروژنیک» یا «درمانزاد» است یعنی «درمان» شما از خود «بیماری» بدتر است.
ایران به کنوانسیونهای بینالمللی منع بدترین اشکال کار کودک پیوسته و قوانین داخلی هم در این زمینه وجود دارد. چرا این چارچوبهای قانونی در عمل تا این حد ناکارآمدند؟
قوانین برای اینکه کارایی داشته باشند به یک «بستر» مناسب اقتصادی و اجتماعی نیاز دارند. وقتی وضعیت اقتصادی هر روز بدتر میشود قانونی که میگوید کار کودک زیر ۱۵ سال ممنوع است عملاً ضمانت اجرایی خود را از دست میدهد. علاوه بر این خود قوانین نیز دارای حفرههای بزرگی هستند. یک مثال کلیدی مستثنی کردن کارگاههای زیر ده نفر از شمول قانون کار است. این در حالیست که بخش عظیمی از کودکان دقیقاً در همین کارگاههای مشغولند. این تبصره عملاً بهرهکشی از کودکان در این فضاها را قانونی میکند. از سوی دیگر ما شاهد یک تناقض عمیق میان متن قانون و اقدامات خود دولت هستیم. قانون محو بدترین اشکال کار کودک بسیار جامع است و مواردی چون شناسایی کودکان، آموزش حرفهای به خانوادهها و حتی پیگرد قضایی والدینی را که مانع تحصیل فرزندشان شوند در آن پیشبینی شده است. اما همین قانون اجرا نمیشود.
با توجه به شکست رویکردهای گذشته یک استراتژی واقعبینانه و مؤثر برای مقابله با کار کودک واقعاً چگونه باید باشد؟
اولین و ضروریترین قدم «شناخت مسئله» از طریق «تهیه آمار دقیق» است. تا زمانی که ما ندانیم دقیقاً با چه تعداد کودک کار مواجهایم و وضعیت آنها چگونه است هرگونه برنامهریزی تیری در تاریکی است. در حال حاضر آمارهای رسمی از ۷۰۰ هزار تا میلیونها کودک کار متغیر است که این خود گویای عمق بیبرنامگی است. این درخواست برای آمار یک تقاضای بوروکراتیک نیست بلکه یک مطالبه برای شفافیت و مسئولیتپذیری است. آمار دقیق یک خط مبنا ایجاد میکند که میتوان بر اساس آن موفقیت یا شکست سیاستها را سنجید و دولت را پاسخگو کرد. ما باید تعریف دقیقی نیز داشته باشیم: کودک کار کسی است که برای تأمین مایحتاج زندگی مجبور به کار میشود و در نتیجه آن از تحصیل باز میماند نه کودکی که در تابستان برای یادگیری فن کنار پدرش در مغازه میایستد.
شما به شدت بر نقش مددکاران اجتماعی و طرحهای فردی برای هر خانواده تأکید میکنید. ممکن است توضیح دهید این رویکرد از پایین به بالا در عمل چگونه کار میکند و چرا از طرحهای «جمعآوری» بهتر است؟
راه حل در یک تغییر پارادایم اساسی نهفته است: ما باید از الگوی «کنترل» به الگوی «حمایت» حرکت کنیم. رویکرد فعلی مبتنی بر کنترل است: «جمعآوری» و «مدیریت» کودکان به مثابه یک مشکل. اما راه حل پیشنهادی ما مبتنی بر حمایت است: توانمندسازی خانوادهها به عنوان شرکای حل مسئله. این کار از طریق استخدام مددکاران اجتماعی آموزشدیده و تعریف یک برنامه مشخص و منحصربهفرد برای هر خانواده امکانپذیر است. مددکار وضعیت خانواده را ارزیابی میکند، نیازهای خاص آنها را شناسایی میکند و حمایتهای هدفمند (که میتواند کمک مالی موقت آموزش مهارت به والدین یا مشاوره باشد) ارائه میدهد و مهمتر از همه پیگیری مستمر انجام میدهد تا خانواده بتواند روی پای خود بایستد. ما این تجربه را در یک طرح آزمایشی روی ۴۵ کودک داشتیم که با همین رویکردموفق شدیم آنها را به شهرستانهای خود بازگردانیم و به تحصیل مشغول کنیم به طوری که بعداً شاگردان ممتاز مدرسه شدند. این رویکرد شاید در کوتاهمدت پرهزینهتر به نظر برسد اما تنها راهی است که ریشهها را هدف میگیرد و شانس یک تغییر پایدار را فراهم میکند.
نقش آموزش و مهارتآموزی در این مدل چیست؟ چگونه میتوانیم کودکان و خانوادهها را برای ثبات بلندمدت توانمند کنیم؟
آموزش و مهارتآموزی نقشی محوری دارند. هدف این است که به جای مهارتهای کاذبی مانند دستفروشی به کودکان مهارتهایی بیاموزیم که آیندهای واقعی برایشان بسازد. در این زمینه میتوان از تجارب موفق جهانی استفاده کرد. برای مثال در کامبوج طرحی اجرا شد که در آن به کودکان در مدرسه مهارتهایی مانند پرورش آبزیان آموزش داده میشد. آنها از این طریق هم یک درآمد حداقلی کسب میکردند و هم پس از پایان تحصیل یک تخصص قابل اتکا برای ورود به بازار کار داشتند. این یعنی بازتعریف آموزش از یک خدمت اجتماعی منفعل به یک مداخله اقتصادی فعال. مدرسه باید به رقیبی جذابتر از خیابان تبدیل شود. علاوه بر این حرفهآموزی باید برای اعضای بزرگسال خانواده نیز فراهم شود.
ما در مورد ابعاد اقتصادی و اجتماعی صحبت کردیم اما تأثیرات روانی و عاطفی بلندمدت بر فردی که کودکی خود را در محیط کار گذرانده چیست؟
این شاید مهمترین و تراژیکترین بخش ماجرا باشد. اساسیترین آسیبی که کار به کودک میزند مختل کردن «رشد عاطفی» اوست. کودکی که در بازار کار بزرگ میشود یاد میگیرد که معیار اصلی در تمام روابط انسانی «سود» است. او فرصت یادگیری مفاهیم بنیادینی چون «دوست داشتن و دوست داشته شدن» را از دست میدهد. این خلأ عاطفی یک زخم نامرئی است که تا پایان عمر با او باقی میماند و بر تمام روابط آیندهاش به عنوان یک همسر یک والد و یک شهروند تأثیر میگذارد. این هزینه نهایی و واقعی کار کودک است: انتقال بیننسلی تروما. کودکی که همدلی و ارتباط عاطفی سالم را نیاموخته در بزرگسالی نیز در برقراری چنین ارتباطی با فرزندان خود دچار مشکل خواهد شد. به این ترتیب آسیب روانی کار کودک در یک چرخه معیوب بازتولید میشود و بافت خانواده و جامعه را از درون تضعیف میکند. ناکامی در حل معضل کار کودک امروز سرمایهگذاری مستقیم در بحرانهای اجتماعی فرداست.
در نهایت اگر بخواهید دو یا سه توصیه اصلی به سیاستگذاران کشور داشته باشید آن توصیهها چه خواهند بود؟
توصیههای من در چند محور اصلی خلاصه میشود که در واقع فراخوانی برای یک تفکر سیستمی است. اولین و حیاتیترین توصیه اصلاح ساختارهای اقتصادی و کنار گذاشتن اقتصاد رانتی و دستوری است. این ریشهایترین راه حل است. توصیه دوم این است که سیاستگذاران باید «کودکان را ببینند» و عمق آسیبهای ماندگاری که کار بر روح و روان آنها میگذارد را درک کنند. هر سیاستگذاری باید مبتنی بر آمار دقیق و شناخت واقعی از مسئله باشد نه تصورات و طرحهای نمایشی. و در نهایت باید از ابزارهای سیاستی به شکل هوشمندانه استفاده کرد. برای مثال طرح یارانهها با وجود تمام نقدهایی که به شیوه اجرای همگانی آن وارد است یک پیامد مثبت غیرمنتظره داشت: بسیاری از خانوادههای حاشیهنشین برای دریافت یارانه مجبور به گرفتن شناسنامه برای فرزندانشان شدند و همین امر راه ورود آنها به مدرسه را باز کرد. این نشان میدهد که یک سیاست درست طراحیشده میتواند اثرات مثبت زنجیرهواری داشته باشد. سیاستگذار باید بفهمد که سیاست مدیریت پسماند بر کار کودک تأثیر دارد و سیاست یارانهای بر ثبتنام در مدارس.
