به گزارش آتیهآنلاین، در تماس با مرکزی خصوصی بعد پرسوجوی زیاد در نهایت به بهانه کرونا درخواستم را رد کردند و از طرفی به تجربه نافرجام در ارتباط گرفتن با مراکز سازمان بهزیستی این بار میلی به مکاتبه هم با آنها نداشتم حس کردم شاید گزارش میدانی از سالمندانی که در معرض و تحت تاثیر شرایط روز جامعه هستند بیشتر از آنهایی که به خانه سالمندان رفته اند عینی تر و به واقعیت نزدیک تر است.
سه شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ تهران را تعطیل کردندگفتند که شاخص آلودگی آن خیلی بالاست اما شاید اول صبح خیلی ناسالم بوده است چون نزدیکای غروب آلوده به نظر نمیرسید.
مثل روزهای آخر هفته پارک شلوغ به نظر می آمد. کودکان بازیگوش سوار بر وسایل ورزشی انتهای پارک مشغول شادمانیاند، بر یکی از تابها دختربچه ای نشسته است و با هر هل دادنی، قند در دلش آب می شود و شتاب و اوجش که بیشتر میشود گاهی از ترس لبی میگزد و خودش را جمع میکند. اینجا یکی از پارکهای منطقه هفت تهران است. پارکی که مقابل ساختمان شهرداری منطقه است. ورودی پارک دور میز کوچک سنگی شطرنج چند جوان نشسته اند، خبری از مهره های بازی نیست. بساط شان با سیگار و موبایل شان گرم است حرفی نمی زنند و سخت مشغول دود سیگار و چت کردن با گوشی اند.
وارد پارک که می شوم نیمکت های دور حوض و روبروی زمین بازی بچه ها یک درمیان پر و خالی اند. تمام فضای پارک را چرخی می زنم. بر چند نیمکت نزدیک به هم جمعی از زنان میانسال که در بین آنها چند سالمند هم نشسته است در حال گپ و گفت هستند. جمع خوبی برای گزارش خواسته های دو نسل متفاوت است اما فضای جمع دوستانه شان را نمی خواهم سنگین کنم اگر نیم ساعت دیگر کمی خلوت شوند و البته هنوز آن خانم های مسن نرفته باشند حتما سراغ شان می روم.
کمی آن طرف تر کنار خانمی که تنها روی نیمکتی در همسایگی آنها و مقابل سرای محله نشسته می نشینم. سلام می کنم او همزمان که جواب سلامم را می دهد داخل چرخ دستی جلوی پایش دنبال چیزی می گردد، ماسکش را از چرخ دستی بیرون می کشد و روی بینی و دهانش مرتب می گذارد و می گوید: چرا اینقدر دیر آمدید. پارک از این ساعت به بعد یواش یواش خلوت می شود.
همین حرفش را بهانه ای قرار می دهم که با او وارد گفت و گو شوم. با خودم کاغذ و خودکار نیارودم که گفت و گوها رنگ خودسانسوری نگیرد اما اگر نیازی شد از گوشی برای ضبط صداها استفاده می کنم.
در جوابش بلافاصله می گویم: آره دیر آمدم خنک باشد. او جواب می دهد: خنک شده و خبری از آلودگی هم نیست.
از سنش که می پرسم می گوید: پیر شدم ۱۴ ساله بودم که شوهرم دادند و ۱۵ سالگی بچه دار شدم و الان هم ۵ دخترم را شوهر دادم و سه پسرم هم زن و بچه دارند. ۷۷ سال عمر گرفتم از خدا.
سر و وضع ظاهری اش خیلی خوب مانده است؛ معلوم است که اگر سختی هایی کشیده است اما زندگی اش خوب بوده وضع ظاهری و جسمی اش اگر نگویم نهایتا در ۶۵ سالگی جا خوش کرده است.
می گویم: حاج خانم ماشاا... خوب و جوان ماندی. با خنده تشکر می کند و ادامه می دهد:خیلی دوران های سختی پشت سر گذاشتم. جوانهای الان حتی از پس خودشان برنمی آیند من بچه بودم که ازدواج کردم و زود و پشت سرهم بچه دار شدم. آن موقع شکل سختی های ما با الان فرق می کرد. اصلا خبری از سزارین نبود، همه طبیعی می زاییدند. پوشکی نبود، بچه ها راکهنه می کردیم و با دست کهنه و لباس می شستیم. مگر آن زمان لباسشویی بود. فقط شیر خودمان و بچه ها شیر خشک نمی خوردند.
بی وقفه همه این را پشت هم می گوید و بعد سکوتی کوتاه، با حسرت می گوید: با اینکه سختی زیادی کشیدیم و وسایل زیادی نداشتیم اما راضی بودیم و دلخوشی هامان هم کم نبود.
او با اشاره به جوانهای در حال پرسه زنی می گوید: دخترم! جوانها همه بیکار هستند دخترهای الان هم عاقل هستند و هم توقع شان زیاد است البته حقم دارند.
از بچه ها و نوه هایش می پرسم و اینکه آیا شاغل بوده است یا خانه دار؟ او در جوابم بلافاصله از خانه دار بودنش خبر می دهد و ادامه می دهد: شوهرم بانکی بود و خودم خانه دار و مدام مشغول بچه داری. خدا را شکر بچه های خوبی دارم اما آنها با اینکه درس خواندند و تا حدودی یک کارهایی برای خودشان دست و پا کرده اند اما از اینکه می بینم از شرایط بد گرانی ها زندگی شان آن طوری که خودشان دوست دارند نیست غصه می خورم. بچه هایم مستاجر هستند و یکی از دخترهایم هم شوهرش ام اس دارد به همین خاطر به او بیشتر از بچه های دیگرمان کمک می کنیم. یک حقوق بازنشستگی مگر چقدر است؟ من دیابت دارم و شوهرم هم ناراحتی قلبی و فشار خون. همیشه باید تحت نظر باشیم و دارو مصرف کنیم. تازه با اینکه بیمه ما بانکی است اما باز از پس گرانی ویزیت دکترها، آزمایشها و داروهای برنمی آییم. خیلی ها که پیر هستند و بیمه هم ندارند و مستاجری و بدبختی های دیگر هم دارند خدا به دادشان برسد. مسوولان همه اش از کمک به افراد پیرمی گویند اما...
او میگوید: مادر و پدرها نگران بچه ها یشان هستند. خیلی از همسایه ها و آشناهای ما با اینکه آدم های آبروداری هستند اما سر پیری نه خودشان زندگی راحتی دارند و نه خیال شان از بچه هایشان راحت است. چند ماه پیش پسر همسایه مان را با مواد گرفتند و مادر و پدر پیرش مجبور شدند خانه شان را بفروشند و او را از زندان بیرون آوردند؛ خیلی سخت است بچه ات معتاد باشد و بعد پیری و دربه دری. اصلا این چه کوفتی است که تمام جوانها به دامش گرفتار اند.
تا که خودش را جمع و جور می کند و دسته چرخ دستی اش را می گیرد متوجه می شوم می خواهد برود. با گفتن این جمله «تاریک شده برویم که دارد خطرناک می شود» از جایش بلند می شود با دعایی برای من و جوانان خداحافظی می کند و می رود.
سرخی غروب آفتاب بر سرشاخه های درختان چنار پارک پاشیده شده، پارک خلوت شده است آن جمع زنانه هم همه رفته اند، وسایل ورزشی خالی از شطینت های کودکانه در آرامشی ملموس و ساکت در انتهای پارک به انتظار صبح روز بعد نشسته اند. به محض غروب آفتاب، رفت وآمد آدمهای مشکوک به پارک بیشتر می شود. ورودی پارک پسر جوانی مدام دور و برش را می پاید، او چند بسته سلفون مانندکوچک که ماده ای سفید رنگ داخل آنهاست را در از جیبش درمی آورد و بعد چند ثانیه مردی میانسال از راه می رسد و بسته ها را از او می گیرد، جملاتی بین شان آرام رد و بدل می شود و بعد به انتهای پارک می روند، درست همان جایی که پاتوق آنها در همسایگی سرای محله شهرداری است.
به محض خروجم از پارک و دیدن رفت و آمدهای بیشتری بعضا معتادها یاد جمله او می افتم که با حسرت وآه گفت: آرامش، فقط آرامش. گرانی و بیکاری نباشد.
چند روزی می گذرد اما هنوز حجم درماندگی پدر و مادری که مواد فروشی پسرشان آنها را پیرانه سر آواره این شهر کرده است روی دلم سنگینی می کند. آیا برای چنین مادران و پدران سالمند درگیر مسایل معیشتی و اجتماعی می توان آرامشی متصور شد؟
نظر شما