همراه اجاره‌ای یا پرستار مهربان

نزدیک صبح است، پرنده‌ها آواز می‌خوانند. هوای بیرون بیمارستان بسیار خوب است، ‌ لحظه طلوع خورشید و خنکی دلپذیر پاییز، ‌ اما در بخش بستری بیمارستان اوضاع فرق می‌کند، قلب پیرزن مانند گنجشک تندتند می‌زند. او نیم‌خیز می‌شود، به اکسیژن چنگ می‌زند و آن را کنار می‌اندازد. تخت‌اش را بسته‌اند، ‌ با دست‌های نحیف‌اش میله‌های فلزی تخت را تکان می‌دهد.

به گزارش آتیه‌آنلاین، انگار صدایش به بیرون نمی‌رسد. چندبار می‌گوید خانم پرستار، خانم پرستار. کسی صدایش را نمی‌شنود. سربازی که روی تخت راهرو دراز کشیده، بیدار می‌شود و به اتاق پیرزن می‌رود و دستش را می‌گیرد و از روی تخت پایین می‌آورد. پیرزن به دستشویی می‌رود و بعد با نفسی آرام روی تخت می‌نشیند. به صدای پرنده‌ها گوش می‌دهد و با خودش حرف می‌زند: «باز این دختر تخت را بست و رفت. صدبار گفتم من قند دارم و باید تندتند دستشویی بروم. اصلاً انگار نمی‌شنود من چه می‌گویم.» داستان همراه اجاره‌ای بحث دیروز و امروز نیست، چند سالی است که این شغل رواج پیدا کرده و کسانی که نمی‌توانند به عنوان همراه کنار بیماران‌شان بمانند از همراهان اجاره‌ای استفاده می‌کنند، همراهانی که در این روزهای کرونایی برای ۲۴ ساعت بین ۵۰۰ تا ۷۰۰ هزار تومان و یا حتی ۹۰۰ هزار تومان (بسته به وضعیت بیمار) پول می‌گیرند. همراهانی که خیلی راحت پیدا می‌شوند؛ با یک شماره مرد خدماتی بیمارستان یا یک تماس کوتاه از یک کمک‌پرستار. همراهان خیلی زود خودشان را به بالین بیمار می‌رسانند و بعد از گرفتن توضیحات اولیه به خانواده بیمار قول می‌دهند بهترین خدمات را ارایه می‌دهند؛ اما مهم رضایت بیمار است که در بسیاری مواقع برآورده نمی‌شود.

رهایم نکن؛ بیماری قند دارم!

پیرزنی ۷۴ ساله است که با تشخیص بیماری کرونا و درگیری ۳۵ درصدی ریه در بخش بیماران کرونایی بستری شده است. پیرزن فشار خون بالا، بیماری دیابت و آسم نیز دارد. همه این بیماری‌های زمینه‌ای دست‌به‌دست هم داده تا روند بهبودی‌اش طول بکشد و با اینکه او چهار دختر و سه عروس دارد، دیگر همراهان او خسته شده‌اند و توانی برای همراهی مادر ندارند. همین خستگی باعث شده یک شب در میان از یک همراه غریبه که کارش نگهداری از بیماران است، کمک بگیرند. همراه جدید پیرزن، دختری جوان است، ۲۵ سال دارد و چند ماه است که نامزد کرده است.

پدرش بازنشسته است و دختر جوان مجبور است برای تهیه جهیزیه‌اش کار کند. از فروشندگی در مغازه مانتوفروشی گرفته تا همراهی بیمار در بیمارستان، برای او فرقی ندارد. به قول خودش مجبور است برای پول کار کند. حتی اگر خیلی سخت به دست بیاید: «همه فکر می‌کنند همراهی بیمار کار راحتی است. بیمار می‌خوابد، ما هم می‌خوابیم و صبح می‌شود و پول‌مان را می‌گیریم و می‌رویم، اما این‌طور نیست. من مدام استرس دارم. مدام سرم بیمار را چک می‌کنم. وقتی پرستار دارویی می‌دهد چندبار از او می‌پرسم. حواسم به حال بیمارم هست. رهایش نمی‌کنم.» به این جمله که می‌رسد انگار یاد موضوعی می‌افتد: «مثلاً دیشب یک لحظه از اتاق بیرون رفتم. همراهان بیمار اجازه ندارند از سرویس بهداشتی داخل اتاق استفاده کنند، برای همین باید به انتهای سالن برویم. همین که من به دستشویی رفتم مریض‌ام از خواب بیدار شد و می‌خواست به دستشویی برود.

من برای اینکه مریض‌ام از تخت نیفتد، میله را بسته بودم. برای همین او نتوانسته بود آن میله را باز کند و از روی تخت پایین بیاید. وقتی رسیدم دیدم یک سرباز به او کمک کرده است. من خیلی ناراحت شدم و از بیمارم معذرت‌خواهی کردم، ‌اما فکر می‌کرد من از قصد او را رها کرده‌ و رفته‌ام. اما باور کنید من خیلی مراقب بودم. فقط یک لحظه او را تنها گذاشتم و حالا باید به خانواده‌اش جواب پس بدهم.» پیرزن خوابیده است. همراه جوانش سرم‌اش را چک می‌کند. یک نگاهی به اکسیژن‌اش می‌اندازد و دوباره برمی‌گردد. فاصله تا بیمار حدود سه متر است، ‌اما هرچند ثانیه یک‌بار سرش را برمی‌گرداند و با دقت نگاهش می‌کند. نگرانی؟ جواب می‌دهد: «همیشه هستم؛ حتی وقتی خانه هستم، خواب می‌بینم و از خواب می‌پرم. مدام فکر می‌کنم کسی صدایم می‌زند. این بیمار امروزم که خیلی خوب است، بعضی از بیماران حال‌شان خیلی بد است و به مراقبت و توجه زیادی نیاز دارند، برای همین همیشه نگرانم؛ اما چه فایده‌ای دارد؟»  ساناز این را می‌گوید و سرش را تکان می‌دهد: «تا وقتی بحث پول وسط باشد، کسی باورش نمی‌شود که ما هم داریم کارمان را به خوبی انجام می‌دهیم.

من خیلی از همراهان را دیده‌ام که دختر، ‌ نوه، ‌ عروس یا خواهرزاده یا برادرزاده بیمار هستند، ‌اما نصف ما هم کار نمی‌کنند. همین اتاق بغلی دختر مریض شب تا صبح می‌خوابد و به پرستار التماس می‌کند به مادرش قرص خواب بدهد، اما من چون غریبه‌ام و به خاطر خدمتی که انجام می‌دهم، پول می‌گیرم از او بدتر هستم. شاید باورتان نشود، من اصلاً شب‌ها نمی‌خوابم. به خودم می‌گویم تو برای ۲۴ ساعت اینقدر پول گرفته‌ای و باید ۲۴ ساعت را مراقب مریض باشی. من هم وجدان دارم مگر می‌شود، فقط پول بگیرم و مریض را رها کنم.» پیرزن بیدار شده و همراهش را صدا می‌کند: «دخترجون بیا. باید برم دستشویی.» ساناز با مهربانی دست پیرزن را می‌گیرد و بعد پشت در دستشویی منتظر می‌ماند. وقتی بیمار بیرون می‌آید دست‌هایش را الکل می‌زند و بعد دوباره دست‌اش را می‌گیرد و روی تخت می‌خواباند و اکسیژن را به آرامی روی صورت پیرزن می‌گذارد.

بالای سرش می‌ایستد تا پیرزن بخوابد. دوباره برمی‌گردد، اما در همین مسیر کوتاه چندبار پشت سرش را نگاه می‌کند: «پدرم بازنشسته است. حقوق‌اش به خرج و مخارج خانه نمی‌رسد، ‌ من هم توقعی ندارم خودم کار می‌کنم و جهیزیه‌ام را می‌خرم، ‌اما وجدانم را هم کنار نمی‌گذارم. من خودم می‌دانم چه کاری انجام داده‌ام و می‌دانم پولی که می‌گیرم حلال است؛ هرچند همیشه آن رقمی که توافق کرده‌ایم را نمی‌ریزند، اما من خودم می‌دانم در ۲۴ ساعتی که باید از مریض‌ام پرستاری می‌کردم، ۲۴ ساعت پلک نزده‌ام و ۲۴ ساعت بیدار بالای سر بیمارم نشسته‌ام.» پیرزن دوباره بیدار شده: «قند دارم. باید تندتند بروم دستشویی.» پیرزن از سرویس بهداشتی که بیرون می‌آید، دختر بزرگ‌اش هم از راه می‌رسد. او عصبانی است و در تماس تلفنی که با مادرش داشته متوجه شده پرستار تخت را بسته و او را رها کرده است. ساناز سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید من برای شما توضیح می‌دهم. دختر بیمار یک ظرف بزرگ سوپ قلم آورده که یک وجب چربی روی سوپ خوابیده است. در ظرف سوپ را باز می‌کند و با قاشق سوپ چرب را در دهان پیرزن می‌گذارد.

نه به سؤال همراه جواب می‌دهد که می‌پرسد از پرستار اجازه گرفته‌ای غذای خانگی چرب به مادرت بدهی و نه کاری به سرمی دارد که قطره‌قطره در رگ مادرش جاری می‌شود. ساناز می‌گوید: «حالا از دست من عصبانی است؛ اما چرا به مادرش رحم نمی‌کند. این غذاها برای بیمار کرونایی سم است. اگر لازم بود دکتر دستور می‌داد برای ‌اشو غذا بپزند. من دو دقیقه رفته‌ام دستشویی و نبوده‌ام. دیگر این همه ناراحتی ندارد.» دختر بیمار گویا این حرف‌ها را شنیده: «من بیشتر حال مادرم را می‌فهمم یا شما که صد پشت غریبه‌ای؟ دست شما درد نکند. نوبت شما تمام شد. من خودم می‌مانم. پول‌تان را هم برادرم دیشب واریز کرده.» ساناز وسایل ‌خود را جمع می کند. تلفن‌اش زنگ می‌خورد، پسر یک بیمار آلزایمری است، پای مادرش شکسته و یک همراه خوب می‌خواهد.

لطفا جوابم را بده!

بهناز ۳۵ ساله است. لیسانس حسابداری دارد و دو سال است که کارهای حسابداری یک شرکت را در خانه انجام می‌دهد. یک پسر ۱۰ ساله دارد و شوهرش هم در یک کارخانه تولید ماکارونی کار می‌کند، ‌ اما هنوز در دخل و خرج‌شان مشکل دارند و باید هر دو کارهای متفرقه هم انجام بدهند. بهناز می‌گوید: «تا دو سه سال پیش مشکلی نداشتیم. اما سال گذشته شوهرم ناگهان تصمیم گرفت به ترکیه برویم و آنجا زندگی کنیم. یکی دو نفر از دوستان‌اش به استانبول و ازمیر رفته بودند و خیلی تعریف می‌کردند که اینجا کار فراوان است و حقوق خوبی می‌دهند و اقامت گرفتن خیلی آسان است و... شوهرم هم مثل همیشه بدون تحقیق و فقط با اعتماد به حرف‌های دوستان‌اش تصمیم گرفت به استانبول برویم. ۱۰۰ میلیون پول پیش خانه داشتیم با ۵۰ میلیون پول پراید من شد ۱۵۰ میلیون تومان. وسایل خانه را هم گذاشتیم زیرزمین خانه پدرشوهرم. خدا را شکر که وسایل زندگی را نفروختیم. با پول پیش خانه و ماشین به استانبول رفتیم. یک سال در استانبول ماندیم و آن ۱۵۰ میلیون تومان را خرج کردیم و برگشتیم. نه کار درست و حسابی پیدا کردیم، نه اقامت گرفتیم و نه هیچ چیز دیگر. سرابی بود که تمام شد. وقتی برگشتیم فقط وسایل خانه برای‌مان مانده بود. با کمک پدرشوهرم وام گرفتیم تا خانه اجاره کنیم.»

حالا بهناز و شوهرش علاوه بر اجاره خانه و خرج‌های زندگی باید قسط وام هم بدهند: «پسرم هم بزرگ شده و هر روز یک چیزی از ما می‌خواهد. یک روز دوچرخه می‌خواهد یک روز تبلت، یک روز پلی‌استیشن و... چاره‌ای ندارم باید حداقل هفته‌ای دو بار همراه بیمار بمانم تا بتوانیم قسط‌های‌مان را بدهیم.» بهناز همراه یک بیمار سالمند است که هم آلزایمر دارد و هم پارکینسون بعد از حدود سه هفته به دلیل ابتلا به کرونا و بستری بودن در آی‌سی‌یو حالا در بخش بستری شده است. بیمار به توجه و مراقبت زیادی نیاز دارد. هرچند ساعت یک‌بار باید از طریق لوله بینی یک پودر که غذای بیمار است را با آب ولرم حل کند و با سرنگ داخل لوله‌ای که در بینی قرار دارد، بریزد.

 بیمار به دلیل شرایطی که دارد نه حرفی می‌زند و نه می‌تواند ناراحتی و دردش را نشان بدهد. همین موضوع بهناز را مستأصل و نگران کرده: «تا حالا مریض‌های بدحال زیادی داشته‌ام، اما این مادر عزیز به خاطر مشکلاتی که دارد حرف نمی‌زند و من مدام نگران‌ام که مبادا از من چیزی بخواهد و من نتوانم برای‌اش انجام بدهم. برای همین گاهی می‌نشینم بالای سرش و زل می‌زنم به چشم‌هایش. نگاه‌اش می‌کنم تا اگر دردی می‌کشد از روی چشم‌هایش متوجه بشوم اما باز هم چیزی نمی‌فهمم.» بیمار یک فرزند پسر دارد که در آلمان زندگی می‌کند و یک دختر ۶۰ ساله که به دلیل تصادفی که سال پیش کرده با واکر راه می‌رود، به همین دلیل بهناز به همراه خواهرش یک روز در میان از این بیمار نگهداری می‌کنند و روزی ۴۵۰ هزار تومان می‌گیرند: «من فقط ۲۴ ساعت می‌توانم بیدار بمانم. با خودم تعارف که ندارم. بدن‌ام بعد از ۲۴ ساعت کم می‌آورد و خالی می‌کند و ممکن است وسط همین اتاق روی موزاییک خواب‌ام ببرد. درست است پول خوبی می‌گیرم، ‌ اما اصلاً ریسک نمی‌کنم و یک روز در میان جای‌ام را با خواهرم عوض می‌کنم. این‌طوری خیلی بهتر است. یک روز استراحت می‌کنم و بعد با تمام قوا برمی‌گردم. این بیمار هم خیلی به مراقبت نیاز دارد. باید مدام حواس‌ام به تنفس و ضربان قلب‌اش باشد. دستگاه هست، اما پرستار بخش گفته هر تغییری را سریع خبر دهم. غذا دادن و عوض کردن پوشک و پد زیر بیمار هم هست.

 به دلیل حال وخیمی هم که دارد هر روز باید با کمک‌پرستار برای سونوگرافی، اکوی قلب، سی‌تی‌اسکن و کارهای دیگر برویم، همین حمل بیمار با کلی سرم و دستگاه هم کار خیلی سختی است.» بهناز از همه کارهایی که انجام می‌دهد راضی است، یعنی مطمئن است صددرصد توانش را برای بیمار گذاشته است و می‌داند غذایش را سر وقت درون لوله غذایش ریخته، موهایش را شانه کرده، زیرش را عوض کرده و سرو صورت و کمر بیمار را هم با پمادهای مخصوص چرب کرده، اما یک خلأیی احساس می‌کند: «همه فکر می‌کنند ما پول می‌گیریم و کارمان را انجام می‌دهیم، اما ما هم احساس داریم. مثلاً با اینکه از همه کارهایی که برای این بیمار انجام می‌دهم راضی هستم، اما چون صدایش را نمی‌شنوم یا اینکه حتی نگاه‌اش را درک نمی‌کنم، ‌ حالم بد می شود. حس می‌کنم یک جای کار نصفه و نیمه مانده است. مریض‌های دیگر با نگاه‌شان یا با یک کلمه می‌گویند خوبند، ‌ همین مرا خوشحال می‌کند؛ اما این مادر عزیز با من حرف نمی‌زند. نمی‌دانم شاید هم حرفش را می‌زند و من متوجه نمی‌شوم. کاش یک‌بار چشم‌های همیشه بازش را یک تکانی می‌داد مثلاً که من حس کنم بهتر است که مثلاً سیر است، جایی از بدنش درد نمی‌کند، سردش نیست.» بهناز به ساعت‌اش نگاه می‌کند، باید پودر غذایش را با آب ولرم گرم کند و درون لوله بینی بریزد. قبل از اینکه غذای بیمار را بریزد به چشم‌های زن زل می‌زند و می‌گوید: «وقت غذاست مادر جون. دارم برات پودر خوشمزه درست می‌کنم، الان کم‌کم میاد توی وجودت و سیر میشی. به نظرت خوشمزه است؟ عزیزم دوست داری غذاتو؟» پیرزن به چشم‌های بهناز زل زده، پلک هم نمی‌زند. بهناز می‌گوید اگر یک پلک هم بزند غنیمت است.

نویسنده : اکرم احمدی روزنامه‌نگار

کد خبر: 31507

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • 2 + 8 =